تیر برقی چوبیم در انتهای روستا

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا..

#کاظم_بهمنی
دیدگاه ها (۱)

اینکه هر سو می‌کشم با خود نه پنداری تن است گور گردان است و د...

من خودم خوب میدانم کلمه ی خداحافظی کمی پشتش غم دارد.اما میدا...

داستانی شدم كه پايانش مثل يك عصر جمعه دلگير است‌ نيستم در حد...

ز سجده پیش رخش منع ما مکن زاهدنیاز اهل محبت کم از نماز تو نی...

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستابی فروغم کرده سنگ بچه های رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط