رمان من اشتباه نویسنده ملیکاملازاده پارت هفده
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح بلند شدم و قبل از بیدار شدن همه به پارک رفتم تا ورزش کنم. وقتی برگشتم سرویس مهد کودک نوا اومده بود. احوال پرسی از رانندشون کردم و گونه نوا رو بوسیدم و سوارش کردم. بالا که رفتم به دریا گفتم:
- حاضر شو بیرون بریم.
بدون مخالفت آماده شد و هر دو پایین رفتیم. به سمت بازار پر از طلا فروشی بردمش. با بهت نگاه می کرد. پیاده شدم و به سمتش برگشتم که هنوز سرجاش خشکش زده بود.
- چرا نمیای؟
به خودش اومد و پیاده شد. به سمت ویترین ها رفتم و اون هم دنبالم اومد. رو به روی ویترین ها ایستادم.
- با دقت نگاه کن، هرجا که چیزی دیدی قشنگ بود بگو داخل بریم.
-برای کی می خوای بگیری؟
- برای تو.
وای آرومی گفت
- باورم نمی شه!
دستش رو گرفتم و پنجه بین انگشت هاش بردم و آروم فشردم. با ناباوری همراهم حرکت کرد و فقط آروم گفت:
- حتی حلقه م هم نفرست!
این حرفش تنفرم از فرزاد رو بیشتر کرد. وقتی دیدم دریا نمی دونه چی بگیره خودم براش سه تا النگو طلا گرفتم و تا خونه انگار روی هوا بود.
گفتم تا یک هفته دیگه بهتر به مسافرت بریم. چون کارهای فرزاد یک جوری بود که می شد توی خونه هم انجام داد می
تونستم با خودم به مسافرت ببرم. دریا پیشنهاد داد به اصفهان بریم و نوا هم همین نظر رو داشت بدون مخالفت پذ یرفتم.
همون شب وسایل رو جمع کردیم. من هم آت و آشغال های فرزاد رو داخل کوله م ریختم. چتد صربه بدر خورد .
-بیا داخل دریا.
با لبخند در رو باز کرد و تکیه ش رو به تیغه فلزی در داد. از جام بلند شدم.
-جانم، چیزی می خوای؟
لبخند خجالتی زد .
-می خواستم ب دونم چقدر و سایل بردارم؟ یعنی چقدر نیازِ.
-زیاد نمی خواد برداری می ریم هتل .
-آها، مرسی !
صبح با صدای ضربه به در بلند شدم.
-فرزاد! آقا فرزاد! ای بابا چرا بلند نمی شی؟
نیم خیز شدم.
-مگه در قلفه؟ خوب بیا داخل دیگه .
در رو باز کرد و داخل شد. دیدم بله خانم آما ده ست .
-چرا بلند نمی شی بریم
خواب آلود گفتم :
-مگه ساعت چندِ؟
سرش رو بیرون برو و از ساعت داخل هال نگاه کرد .
-خوب هفت.
چشم های بهم چسبیدم گرد شد .
-چند؟!
-هفت صبح.
دوباره دراز کشیدم .
-برو بابا اول صبحی من رو بیدار کرده. بخواب س ه، چهار ساعت دیگه می ریم .
با ناراحتی گفت :
-اما من و نوا آماده ایم .
چشم هام رو باز کردم و با تعجب نگاهش کردم .
-نوا هم آماده؟ !
-بله.
-چرا بچه رو صبح زود بیدار کردی آخه؟
-من بیدارش نکردم، خودش دیشب زود خوابید تا امروز زود بیدار بشه .
دوباره بلند شدم .
-ای بابا دیگه روم ن می شه بخوابم.
با ذوق گفت :
-مرسی !
و بیرون پرید. بلند شدم و بیرون رفتم دریا داشت ساندویچ درست می کرد. نوا گفت :
-صبح بخیر بابایی!
کردم لباس عروسکی سفیدی پوشیده بود و تل مشکی هم زده بود. خم شدم و گونه ش رو بوسیدم
#رمان #ملیکاملازاده
صبح بلند شدم و قبل از بیدار شدن همه به پارک رفتم تا ورزش کنم. وقتی برگشتم سرویس مهد کودک نوا اومده بود. احوال پرسی از رانندشون کردم و گونه نوا رو بوسیدم و سوارش کردم. بالا که رفتم به دریا گفتم:
- حاضر شو بیرون بریم.
بدون مخالفت آماده شد و هر دو پایین رفتیم. به سمت بازار پر از طلا فروشی بردمش. با بهت نگاه می کرد. پیاده شدم و به سمتش برگشتم که هنوز سرجاش خشکش زده بود.
- چرا نمیای؟
به خودش اومد و پیاده شد. به سمت ویترین ها رفتم و اون هم دنبالم اومد. رو به روی ویترین ها ایستادم.
- با دقت نگاه کن، هرجا که چیزی دیدی قشنگ بود بگو داخل بریم.
-برای کی می خوای بگیری؟
- برای تو.
وای آرومی گفت
- باورم نمی شه!
دستش رو گرفتم و پنجه بین انگشت هاش بردم و آروم فشردم. با ناباوری همراهم حرکت کرد و فقط آروم گفت:
- حتی حلقه م هم نفرست!
این حرفش تنفرم از فرزاد رو بیشتر کرد. وقتی دیدم دریا نمی دونه چی بگیره خودم براش سه تا النگو طلا گرفتم و تا خونه انگار روی هوا بود.
گفتم تا یک هفته دیگه بهتر به مسافرت بریم. چون کارهای فرزاد یک جوری بود که می شد توی خونه هم انجام داد می
تونستم با خودم به مسافرت ببرم. دریا پیشنهاد داد به اصفهان بریم و نوا هم همین نظر رو داشت بدون مخالفت پذ یرفتم.
همون شب وسایل رو جمع کردیم. من هم آت و آشغال های فرزاد رو داخل کوله م ریختم. چتد صربه بدر خورد .
-بیا داخل دریا.
با لبخند در رو باز کرد و تکیه ش رو به تیغه فلزی در داد. از جام بلند شدم.
-جانم، چیزی می خوای؟
لبخند خجالتی زد .
-می خواستم ب دونم چقدر و سایل بردارم؟ یعنی چقدر نیازِ.
-زیاد نمی خواد برداری می ریم هتل .
-آها، مرسی !
صبح با صدای ضربه به در بلند شدم.
-فرزاد! آقا فرزاد! ای بابا چرا بلند نمی شی؟
نیم خیز شدم.
-مگه در قلفه؟ خوب بیا داخل دیگه .
در رو باز کرد و داخل شد. دیدم بله خانم آما ده ست .
-چرا بلند نمی شی بریم
خواب آلود گفتم :
-مگه ساعت چندِ؟
سرش رو بیرون برو و از ساعت داخل هال نگاه کرد .
-خوب هفت.
چشم های بهم چسبیدم گرد شد .
-چند؟!
-هفت صبح.
دوباره دراز کشیدم .
-برو بابا اول صبحی من رو بیدار کرده. بخواب س ه، چهار ساعت دیگه می ریم .
با ناراحتی گفت :
-اما من و نوا آماده ایم .
چشم هام رو باز کردم و با تعجب نگاهش کردم .
-نوا هم آماده؟ !
-بله.
-چرا بچه رو صبح زود بیدار کردی آخه؟
-من بیدارش نکردم، خودش دیشب زود خوابید تا امروز زود بیدار بشه .
دوباره بلند شدم .
-ای بابا دیگه روم ن می شه بخوابم.
با ذوق گفت :
-مرسی !
و بیرون پرید. بلند شدم و بیرون رفتم دریا داشت ساندویچ درست می کرد. نوا گفت :
-صبح بخیر بابایی!
کردم لباس عروسکی سفیدی پوشیده بود و تل مشکی هم زده بود. خم شدم و گونه ش رو بوسیدم
#رمان #ملیکاملازاده
۳۷.۲k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.