رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت پونزده
#ایران سرش توی کار خودش و برات دردسر نمی شه. بهرام هم نامزدش. جلال اهل هر قر و فری هست. نوید پسر گلی و حاشیه های ما رو نداره اما اون هم معتاد شده تا یک وقتی خراب بودن جمعمون بهم نخوره. نوید رو با اون چشم های رنگیش تشخیص دادم.
-سلام بر آقا نوید گل !
به سمتم برگشت .
-به، به آقا پدرام سلام بر شما!
باهم دست دادیم .
-بقیه کوشن؟
-همه که مثل من و شما سحرخیز نیستن که سه ربع قبل از کلاس دانشگاه باشند .
-زکی! اگه می دونستم انقدر تا کلاس وقت هست بیشتر می خوابیدم.
با تعجب نگاهم کرد .
- مگه نمی دونستی ساعت چند شروع می شه؟ !
اوه، اوه باز سوتی !
-هان... می دونی انقدر پندار به عجله م انداخت که اصلا وقت نکردم به ساعت نگاه کنم.
خندید .
-واقعا باید قدر داداشت رو بدونی مثل یک مادر نگرانه.
-آره والا فقط خیلی دیگه نه نه ی !
این بار با صدای بلندتری خندید
- باحال شدی امروز .
ای بابا باز سوتی !
-اِ، اومدن.
به سمتی که گفت نگاه کردم. اره همشون باهم بودن. وقتی رسیدم جز با دختره ایران با بقیه شون دست دادم و شروع به
سلام و احوال پرسی کردیم.
#رمان #ملیکاملازاده
به حرف زدن مشغول بودیم که کلاس شروع شد. توی یک ردیف نشستیم. من و جلال کنار هم بودیم، نوید و بهروز باهم و ایران کنار یک دختر دیگه .
استاد درس می داد و من همه حواسم پی ایران بود که گزینه خوبی برای تور زدن بنظر می اومد. قد بلند داشت با پوست برنز و موهای بلوطی و چشم های آبی. البته مشخص بود هم چشم هاش لنز و هم موهاش رنگ کرده. حاال اون مهم نبود مهم این بود که چطور می تونم مخش رو بزنم بدون این که بهروز بفهمه! بعد از کلاس بهروز گفت :
- میای خونه ما؟
- برای چی؟
-چندتا فیلم جدید گرفتم .
چون هنوز نمی دونستم پندار روی چه افرادی یا چه کارهایی حساسه گفتم:
- باشه برای بعد امروز خیلی بی حوصله م .
- تو که امروز از سر و کول همه باال می رفتی .
- ای داداش به ظاهر من نگاه نکن دلم پر خونه !
واویلا! برای چی؟
شونه ای بالا انداختم.
- یک چیزی هست حتما. کاری نداری من برم؟
- مگه با جالب بر نمی گردی؟!
ای بابا چرا این پدرام دیونه همه چی رو نصف نیمه به من گفته؟
-مگه نیومده بیرون؟
-گیج می زنی ها.
-من که گفتم زیاد حالم خوش نیست .
یکم بعد جلال اومد .
-چه عجب! چیکار می کردی تو؟
-بابا مگه نشنیدی؟
-چی رو؟
-یک دختر تازه وارد اومد مثل ماه می مونه .
-اِ، نه بابا چه رتمیه؟
خندش گرفت .
-چه چیه؟ !
خودم هم خندم گرفت.
-چه کنم دیگه اسم دختر خوشگل میاد اینطوری نمی شم .
-بله! بریم آقا پسر؟
-بریم داداش .
خداحافظی کردیم و بیرون به سمت یک دوج شکلاتی رنگ رفتیم. نه بابا! توی ما شین پرسید:
-هنوز عاشق نشدی!
- من از قلب فقط استیکرش رو دارم!
- دختر رو بریم ببینیم؟
غش غش خندیدم.
- انقدر هول نباش.
#دانشجو #دانشگاه
-سلام بر آقا نوید گل !
به سمتم برگشت .
-به، به آقا پدرام سلام بر شما!
باهم دست دادیم .
-بقیه کوشن؟
-همه که مثل من و شما سحرخیز نیستن که سه ربع قبل از کلاس دانشگاه باشند .
-زکی! اگه می دونستم انقدر تا کلاس وقت هست بیشتر می خوابیدم.
با تعجب نگاهم کرد .
- مگه نمی دونستی ساعت چند شروع می شه؟ !
اوه، اوه باز سوتی !
-هان... می دونی انقدر پندار به عجله م انداخت که اصلا وقت نکردم به ساعت نگاه کنم.
خندید .
-واقعا باید قدر داداشت رو بدونی مثل یک مادر نگرانه.
-آره والا فقط خیلی دیگه نه نه ی !
این بار با صدای بلندتری خندید
- باحال شدی امروز .
ای بابا باز سوتی !
-اِ، اومدن.
به سمتی که گفت نگاه کردم. اره همشون باهم بودن. وقتی رسیدم جز با دختره ایران با بقیه شون دست دادم و شروع به
سلام و احوال پرسی کردیم.
#رمان #ملیکاملازاده
به حرف زدن مشغول بودیم که کلاس شروع شد. توی یک ردیف نشستیم. من و جلال کنار هم بودیم، نوید و بهروز باهم و ایران کنار یک دختر دیگه .
استاد درس می داد و من همه حواسم پی ایران بود که گزینه خوبی برای تور زدن بنظر می اومد. قد بلند داشت با پوست برنز و موهای بلوطی و چشم های آبی. البته مشخص بود هم چشم هاش لنز و هم موهاش رنگ کرده. حاال اون مهم نبود مهم این بود که چطور می تونم مخش رو بزنم بدون این که بهروز بفهمه! بعد از کلاس بهروز گفت :
- میای خونه ما؟
- برای چی؟
-چندتا فیلم جدید گرفتم .
چون هنوز نمی دونستم پندار روی چه افرادی یا چه کارهایی حساسه گفتم:
- باشه برای بعد امروز خیلی بی حوصله م .
- تو که امروز از سر و کول همه باال می رفتی .
- ای داداش به ظاهر من نگاه نکن دلم پر خونه !
واویلا! برای چی؟
شونه ای بالا انداختم.
- یک چیزی هست حتما. کاری نداری من برم؟
- مگه با جالب بر نمی گردی؟!
ای بابا چرا این پدرام دیونه همه چی رو نصف نیمه به من گفته؟
-مگه نیومده بیرون؟
-گیج می زنی ها.
-من که گفتم زیاد حالم خوش نیست .
یکم بعد جلال اومد .
-چه عجب! چیکار می کردی تو؟
-بابا مگه نشنیدی؟
-چی رو؟
-یک دختر تازه وارد اومد مثل ماه می مونه .
-اِ، نه بابا چه رتمیه؟
خندش گرفت .
-چه چیه؟ !
خودم هم خندم گرفت.
-چه کنم دیگه اسم دختر خوشگل میاد اینطوری نمی شم .
-بله! بریم آقا پسر؟
-بریم داداش .
خداحافظی کردیم و بیرون به سمت یک دوج شکلاتی رنگ رفتیم. نه بابا! توی ما شین پرسید:
-هنوز عاشق نشدی!
- من از قلب فقط استیکرش رو دارم!
- دختر رو بریم ببینیم؟
غش غش خندیدم.
- انقدر هول نباش.
#دانشجو #دانشگاه
۳۰.۱k
۲۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.