*دردسر عشق🍷*
*دردسر عشق🍷*
پارت ۱۱
وقتی به قصر رسیدن خدمتکار به طرف اونا میدوید
خدمتکار: ارباب...ارباب
ا/ت: باز این پیداش شد...من میرم اگه پرسید بگید تو راه سوسک پرید جلوش سکته قلبی کرد مرد(😂)
یونگی: باشه😂
و ا/ت با عجله رفت
خدمتکار اومد پیش پرنس ها
خدمتکار: خوش اومدید...ا/ت خانم کجان؟
یونگی: تو راه سوسک اومد جلوش سکته قلبی کرد مرد
خدمتکار: چی؟...ولی بخاطر یه سوسک؟
یونگی: آره...خیلی ترسو بود مرد
خدمتکار: باشه😅
نامجون: کاری داشتی با ما؟
خدمتکار: ها؟...آها اره پادشاه گفته بودن که هر موقع اومدین بهتون بگم برید پیش ایشون
نامجون: باشه میتونی بری
و خدمتکار تعضیمی کرد و رفت
پرنس ها هم پیش پادشاه رفتن
پادشاه: خب چطور بود؟...خوش گذشت؟
کوک: خیلی😒
جیهوپ: ما رو برد یه جای کثیف و حال بهم زن🤮
پادشاه: چرا؟
جیهوپ:اونجا همون موجود بود که سنگ ها رو دزدیده بود
جیمین: فکر میکردم اهریمن ها زیبا باشن...کلا تصوراتم نابود شد
پادشاه: یادت باشه ا/ت هم اهریمنه و زیباست
جیمین: آره
پادشاه: اما مراقب این زیبایی ها باشید ممکنه خیلی خطرناک باشه
تهیونگ: یعنی چی؟
پادشاه: اون اهریمنه و قدرت زیادی داره ممکنه بخاطر اینکه اونو به زندان انداختن انتقام بگیره...پس مواظب خودتون باشید و بهش اعتماد نکنید باشه؟
جیمین: با..باشه
تهیونگ: آخه یه الف بچه چجوری میخاد انتقام بگیره؟
پادشاه: انتقام هر چیزی رو تغییر میده
نامجون: باشه مراقبیم
پادشاه: خوبه
ا/ت پشت در بود و همه چیز رو شنید
ا/ت: یعنی اونا بهم اعتماد ندارن؟
مگه تقصیر منه که اهریمن به دنیا اومدم؟
اگه میخاستم نابودتون کنم چرا بهتون کمک میکنم؟
ای خدااا(بشکند دستی که نمک ندارد😂)
نامجون: باشه پدر ما میریم که یکم استراحت کنیم
ا/ت زود از اونجا رفت و پشت دیوار قایم شد
کوک: ممکنه اون بخاد به ما آسیب بزنه؟
نامجون: نمیدونم..ممکنه
یونگی: به هر حال مواظب باشیم بهتره..بریم دیگه خسته شدم
و رفتن سمت اقامتگاهشون
ا/ت هم به سمت اقامتگاه خودش رفت
خودشو انداخت رو تخت
ا/ت: وایییی الان من چجوری اون سنگ هارو از دختر ماه بگیرم؟....آییییی😫
*شب*
یونگی: اوف خوابم نمیبره😒
و پاشد و رفت بیرون تا یکم قدم بزنه
ا/ت هم کنار دریاچه رو سنگ نشسته بود و به آب خیره شده بود(اگه شد عکس دریاچه رو میزارم)(راستی عکس ا/ت و موجود سبز رو هم میزام،پسرا رو که خودتون دیدید دگه)
یونگی رفت سمت ا/ت و کنارش نشست
ا/ت: تو اینجا چکار میکنی؟..چرا نخوابیدی؟
یونگی:خوابم نمیبرد
ا/ت: برو بگیر بخواب
یونگی: نمیخام
ا/ت: پس برو اون ور بشین
یونگی: نمیخام مگه بابات اینجا رو خریده؟
ا/ت: اره خریده برو اون ور
یونگی: نمیخام...من همینجا به دنیا اومدم از اینجا تکون نمیخورم(😂🤦♀️)
ا/ت: باشه فقط حرف نزن
یونگی:........
پارت ۱۱
وقتی به قصر رسیدن خدمتکار به طرف اونا میدوید
خدمتکار: ارباب...ارباب
ا/ت: باز این پیداش شد...من میرم اگه پرسید بگید تو راه سوسک پرید جلوش سکته قلبی کرد مرد(😂)
یونگی: باشه😂
و ا/ت با عجله رفت
خدمتکار اومد پیش پرنس ها
خدمتکار: خوش اومدید...ا/ت خانم کجان؟
یونگی: تو راه سوسک اومد جلوش سکته قلبی کرد مرد
خدمتکار: چی؟...ولی بخاطر یه سوسک؟
یونگی: آره...خیلی ترسو بود مرد
خدمتکار: باشه😅
نامجون: کاری داشتی با ما؟
خدمتکار: ها؟...آها اره پادشاه گفته بودن که هر موقع اومدین بهتون بگم برید پیش ایشون
نامجون: باشه میتونی بری
و خدمتکار تعضیمی کرد و رفت
پرنس ها هم پیش پادشاه رفتن
پادشاه: خب چطور بود؟...خوش گذشت؟
کوک: خیلی😒
جیهوپ: ما رو برد یه جای کثیف و حال بهم زن🤮
پادشاه: چرا؟
جیهوپ:اونجا همون موجود بود که سنگ ها رو دزدیده بود
جیمین: فکر میکردم اهریمن ها زیبا باشن...کلا تصوراتم نابود شد
پادشاه: یادت باشه ا/ت هم اهریمنه و زیباست
جیمین: آره
پادشاه: اما مراقب این زیبایی ها باشید ممکنه خیلی خطرناک باشه
تهیونگ: یعنی چی؟
پادشاه: اون اهریمنه و قدرت زیادی داره ممکنه بخاطر اینکه اونو به زندان انداختن انتقام بگیره...پس مواظب خودتون باشید و بهش اعتماد نکنید باشه؟
جیمین: با..باشه
تهیونگ: آخه یه الف بچه چجوری میخاد انتقام بگیره؟
پادشاه: انتقام هر چیزی رو تغییر میده
نامجون: باشه مراقبیم
پادشاه: خوبه
ا/ت پشت در بود و همه چیز رو شنید
ا/ت: یعنی اونا بهم اعتماد ندارن؟
مگه تقصیر منه که اهریمن به دنیا اومدم؟
اگه میخاستم نابودتون کنم چرا بهتون کمک میکنم؟
ای خدااا(بشکند دستی که نمک ندارد😂)
نامجون: باشه پدر ما میریم که یکم استراحت کنیم
ا/ت زود از اونجا رفت و پشت دیوار قایم شد
کوک: ممکنه اون بخاد به ما آسیب بزنه؟
نامجون: نمیدونم..ممکنه
یونگی: به هر حال مواظب باشیم بهتره..بریم دیگه خسته شدم
و رفتن سمت اقامتگاهشون
ا/ت هم به سمت اقامتگاه خودش رفت
خودشو انداخت رو تخت
ا/ت: وایییی الان من چجوری اون سنگ هارو از دختر ماه بگیرم؟....آییییی😫
*شب*
یونگی: اوف خوابم نمیبره😒
و پاشد و رفت بیرون تا یکم قدم بزنه
ا/ت هم کنار دریاچه رو سنگ نشسته بود و به آب خیره شده بود(اگه شد عکس دریاچه رو میزارم)(راستی عکس ا/ت و موجود سبز رو هم میزام،پسرا رو که خودتون دیدید دگه)
یونگی رفت سمت ا/ت و کنارش نشست
ا/ت: تو اینجا چکار میکنی؟..چرا نخوابیدی؟
یونگی:خوابم نمیبرد
ا/ت: برو بگیر بخواب
یونگی: نمیخام
ا/ت: پس برو اون ور بشین
یونگی: نمیخام مگه بابات اینجا رو خریده؟
ا/ت: اره خریده برو اون ور
یونگی: نمیخام...من همینجا به دنیا اومدم از اینجا تکون نمیخورم(😂🤦♀️)
ا/ت: باشه فقط حرف نزن
یونگی:........
۱۲.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.