فیک مافیای سیاه من part 4
(Part 4)
(فلش بک حرفای لوکاس):
لوکاس:اون فقط تورو دزدیده و اون یه مافیاست نباید بهش اعتماد کنی اون برادرتو کشته
ا/ت:داری دروغ میگیییی(با گریه)
لوکاس:دروغ نمیگم باور کن دروغ نمیگم...
ببین میخوای ازش انتقام بگیری بابت این کارش؟
ا/ت:اون همچین کاری نکردهههه(با گریه)
لوکاس:دارم بهت میگم خودم شاهدشم فقط بگو که میخوای انتقام بگیری یانه؟
ا/ت:میخوام
لوکاس:پس بعدا درموردش صحبت میکنیم الانم این غذارو..(یونگی میاد)
(صبح روز بعد):
یونگی ویو: ا/ت از دیروز رفتارش باهام عوض شده بود و انگار از من متنفر بود و ازم میترسید و هروقت که ازش میپرسم بحثو عوض میکنه و گریش میگیره واقعا نمیدونم چیکار کنم....
تو این فکر بودم که ا/ت از پله ها میاد پایین..
یونگی:ا/ت...
ا/ت:چیزی شده؟
یونگی:(دستای ا/ت رو میگیره و میبرتش و روی مبل میشینه)
یونگی:میخوام یه چیزی بهت بگم...
ا/ت:....ب..بگو
یونگی:ا/ت میشه بپرسم لوکاس بهت چی گفته؟لطفا بهم بگو شاید بتونم کاری کنم
ا/ت:چیزی نگفته
یونگی:مطمئن باشم؟
ا/ت:اره
یونگی:باشه ولی از لوکاس فاصله بگیر
ا/ت:چرا؟
یونگی:ببین نمیخوام بترسونمت و کاملا جدیم و دارم بهت میگم که داداشتو اون کشته
ا/ت:.....(میزنه زیر گریه)
یونگی:ناراحت نشو چرا گریه میکنی
ا/ت:چون نمیدونم حرف کیو باور کنم(با گریه)
یونگی:منظورت چیه؟
ا/ت:لوکاس بهم گفت که تو داداشمو کشتی و الان تو میگی که لوکاس کشته نمیدونم حرف کدومتونو باور کنم(با گریه)
یونگی:اون...من اون مرتیکه رو میکشممم(نزدیک ا/ت میشه)ببین اون دروغمیگه باور کن من حتی تاحالا داداشتو ندیدم بهت ثابت میکنم که دروغ میگه(میره سمت اتاق کارش)
ا/ت:....
یونگی:(یه کامپیوتر میاره و میزارتش جلوی ا/ت)روشنش کن
ا/ت:(روشنش میکنه و ویدیو رو میبینه)
یونگی:دیدی...لوکاس داداشتو کشته
ا/ت:(گریه میکنه)
یونگی:گریه نکن...ازش فاصله بگیر و اون بهم بگو دیروز بهت چی گفت
ا/ت:اون گفت که تو یه مافیایی
یونگی:خب ببین نمیخوام بهت دروغ بگم اره هستم ولی بهت اسیبی نمیزنم باور کن
ا/ت:(سر تکون میده)ببخشید
یونگی:برای چی؟
ا/ت:چون..من....من...بهش....گفتم که...میخوام ازت انتقام بگیرم
یونگی:باشه ایراد نداره خب نمیدونستی تقصیر من نیست(ا/ت رو تو بغلش میگیره)
بعل چند دقیقع یونگی میگه..
یونگی:راستی...نمیدونستم چطوری بهت بگم ولی...من..من دوستت دارم
ا/ت:(با تعجب)چی؟واقعا؟
یونگی:اره...خب نظرت چیه؟
ا/ت:من نمیدونم چی بگم...
یونگی:مجبور نیستی زود جواب بدی میتونی فکر...(ات میپره وسط حرفش)
ا/ت:منم ازت خوشم میاد
یونگی:جدی؟
ا/ت:خب اره
یونگی:(لبخند میزنه و صورتشو به ات نزدیک میکنه و یه ماچ کوچیک روی لباش میزاره)
ا/ت:(خجالت میکشه)
یونگی:(ریز میخنده)
ا/ت:خب من دیگه میرم تو اتاقم
یونگی:اوکی منم میرم شرکت
ا/ت:باشه زود بیا
یونگی:باشه خانومم(چه چصیا😂)
ا/ت:(لپاش گل میندازه)
ا/ت میره تو اتاقش که یهو...
(فلش بک حرفای لوکاس):
لوکاس:اون فقط تورو دزدیده و اون یه مافیاست نباید بهش اعتماد کنی اون برادرتو کشته
ا/ت:داری دروغ میگیییی(با گریه)
لوکاس:دروغ نمیگم باور کن دروغ نمیگم...
ببین میخوای ازش انتقام بگیری بابت این کارش؟
ا/ت:اون همچین کاری نکردهههه(با گریه)
لوکاس:دارم بهت میگم خودم شاهدشم فقط بگو که میخوای انتقام بگیری یانه؟
ا/ت:میخوام
لوکاس:پس بعدا درموردش صحبت میکنیم الانم این غذارو..(یونگی میاد)
(صبح روز بعد):
یونگی ویو: ا/ت از دیروز رفتارش باهام عوض شده بود و انگار از من متنفر بود و ازم میترسید و هروقت که ازش میپرسم بحثو عوض میکنه و گریش میگیره واقعا نمیدونم چیکار کنم....
تو این فکر بودم که ا/ت از پله ها میاد پایین..
یونگی:ا/ت...
ا/ت:چیزی شده؟
یونگی:(دستای ا/ت رو میگیره و میبرتش و روی مبل میشینه)
یونگی:میخوام یه چیزی بهت بگم...
ا/ت:....ب..بگو
یونگی:ا/ت میشه بپرسم لوکاس بهت چی گفته؟لطفا بهم بگو شاید بتونم کاری کنم
ا/ت:چیزی نگفته
یونگی:مطمئن باشم؟
ا/ت:اره
یونگی:باشه ولی از لوکاس فاصله بگیر
ا/ت:چرا؟
یونگی:ببین نمیخوام بترسونمت و کاملا جدیم و دارم بهت میگم که داداشتو اون کشته
ا/ت:.....(میزنه زیر گریه)
یونگی:ناراحت نشو چرا گریه میکنی
ا/ت:چون نمیدونم حرف کیو باور کنم(با گریه)
یونگی:منظورت چیه؟
ا/ت:لوکاس بهم گفت که تو داداشمو کشتی و الان تو میگی که لوکاس کشته نمیدونم حرف کدومتونو باور کنم(با گریه)
یونگی:اون...من اون مرتیکه رو میکشممم(نزدیک ا/ت میشه)ببین اون دروغمیگه باور کن من حتی تاحالا داداشتو ندیدم بهت ثابت میکنم که دروغ میگه(میره سمت اتاق کارش)
ا/ت:....
یونگی:(یه کامپیوتر میاره و میزارتش جلوی ا/ت)روشنش کن
ا/ت:(روشنش میکنه و ویدیو رو میبینه)
یونگی:دیدی...لوکاس داداشتو کشته
ا/ت:(گریه میکنه)
یونگی:گریه نکن...ازش فاصله بگیر و اون بهم بگو دیروز بهت چی گفت
ا/ت:اون گفت که تو یه مافیایی
یونگی:خب ببین نمیخوام بهت دروغ بگم اره هستم ولی بهت اسیبی نمیزنم باور کن
ا/ت:(سر تکون میده)ببخشید
یونگی:برای چی؟
ا/ت:چون..من....من...بهش....گفتم که...میخوام ازت انتقام بگیرم
یونگی:باشه ایراد نداره خب نمیدونستی تقصیر من نیست(ا/ت رو تو بغلش میگیره)
بعل چند دقیقع یونگی میگه..
یونگی:راستی...نمیدونستم چطوری بهت بگم ولی...من..من دوستت دارم
ا/ت:(با تعجب)چی؟واقعا؟
یونگی:اره...خب نظرت چیه؟
ا/ت:من نمیدونم چی بگم...
یونگی:مجبور نیستی زود جواب بدی میتونی فکر...(ات میپره وسط حرفش)
ا/ت:منم ازت خوشم میاد
یونگی:جدی؟
ا/ت:خب اره
یونگی:(لبخند میزنه و صورتشو به ات نزدیک میکنه و یه ماچ کوچیک روی لباش میزاره)
ا/ت:(خجالت میکشه)
یونگی:(ریز میخنده)
ا/ت:خب من دیگه میرم تو اتاقم
یونگی:اوکی منم میرم شرکت
ا/ت:باشه زود بیا
یونگی:باشه خانومم(چه چصیا😂)
ا/ت:(لپاش گل میندازه)
ا/ت میره تو اتاقش که یهو...
- ۳۸۶
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط