بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم توی باغ نشستیم تا شام بخوریم.م
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم توی باغ نشستیم تا شام بخوریم.من سبزی پلو و ماهی درست کرده بودم و بقیه خانوما سالاد و ماست و سایر مخلفات رو آماده کرده بودن سفره رو چیدیم و مشغول خوردن شدیم که فرهاد در حالی که میخندید گفت_اووو میگم امیر جان خفه نشی یه وقت._نخیر تو نگران خودت باش._اخه داری مثل قحطی زده ها میخوری واسه همین گفتم._به تو چه تو سرت به غذا خوردن منه چرا اصن._باشه من برای خودت گفتم وگرنه اینقدر بخورررر تا خفه بشی._نترس من تا حلوای تو رو نخورم جایی نمیرم ._عههه بسه دیگه این حرفا چیه میزنین شب عیدی اه اه._چشم سید جان نمیزنیم این حرفارو دیگه ._افرین امیر الحق که امپراطوری._قربون داداش._هووف ایشالله به پای هم پیر بشین._کور شود انکه نمیتواند ببیند فرهاد جووون._الحق که امپراطور لوس و ننر و سبکی هستی._تو خوبی برج میلادم تو ساختی خط وسط استامینوفنم تو کشیدی فری جان._بر منکرش لعنت.همه به کل کل کردنای امیر و فرهاد میخندیدیم.بعد از شام شهرام گیتارشو آورد و عادل تمبکشو دوتایی میزدن و مجتبی میخوند و دست میزدیم که یهو فرهاد رفت تو سوئیت.همه ساکت شدیم چند دقیقه ای گذشت که با سوئیشرتی که به کمرش بسته بود اومد._فرهاد اینو چرا بستی به کمرت؟._اخه قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزم هیروجان.علی خندید و گفت_فرهاد دوباره با ریتم بخون همین جمله تو._چشمممم. گلوشو صاف کرد و با عشوه و صدای زنونه شروع کرد به خوندن _قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزممم. _همینجا همینجا.با تعجب به علی و میلاد که با فرهاد همراهی میکردن خیره شدیم ولی اونا ادامه میدادن.فرهاد میخوند و اونا همینجا همینجا رو میگفتن .عادل شروع کرد به تمبک زدن و فرهاد میرقصید و میخوند بعدش اومد دست مجتبی رو گرفت تا باهم برقصن و مهتا ازشون فیلم میگرفت.اینقدر خندیده بودیم که دلمون درد گرفته بود بعد از رقص فوق العاده ی مجتبی و فرهاد و بازی جرئت حقیقت ساعتای 1 بود که خمیازه ها شروع شد و معلوم بود که همه خوابشون میاد.سوئیت شهرام دوبلکس بود ،طبقه ی بالا اتاق خوابا بود که ما متاهلا بودیم و طبقه ی پایین هم پذیرایی و سرویسا و آشپزخونه بود که مجردا پایین کنار هم تشک پهن کردنو و خوابیدن.منو و سعید هم رفتیم توی اتاقی که مالِ ما بود.سپهر و سهیل رو خوابوندم،گیره ی موهامو باز کردمو و کنار سعید روی تخت دراز کشیدم._چقدر شب قشنگی بود ._اره واقعا راستی لیلی؟._جونم.هیچی نگفت و اومد نزدیکم سرمو گذاشت روی سینه ش و دستاشو دورم حلقه کرد._چی میخواستی بگی سعیدم؟._هیچی خواستم بگم خداروشکر دارمت خانومم._مرسی از خدا که تورو افرید بهترین مرد دنیا.لبخند زد و محکمتر بغلم کرد ،سرمو آوردم بالا و گونه شو بوسیدم و دوباره سرمو گذاشتم روی سینه ش و کم کم خوابمون برد
۳.۰k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.