ادموند در نارنیا ادامه فصل سوم ⬇
ادموند در نارنیا ادامه فصل سوم ⬇
enter:84022916d5]گوزنها تقریباً به بزرگی تاتوهای شتلند ( تاتوی کوچک اندامی است که پوست پرمو دارد و متعلق به شتلند در
اسکاتلند است- تاتو : اسب پاکوتاه ) بودند و مویشان چنان سفید بود که می شد گفت حتی برف در مقایسه با
سفیدی آن سفید نبود ؛ شاخهای شاخه شاخه آنها در نور خورشید مانند جسمی شعله ور ، زرین و درخشان بود .
یراق آنها از چرم سرخ و پوشیده از زنگ بود .
کوتوله چاقی که گوزنها را می راند ، روی سورتمه نشسته بود و اگر سرپا می ایستاد قدش به سه پا نمی رسید .
پوست خرس قطبی پوشیده بود و باشلق سرخی به سر گذاشته بود که منگوله زرین درازی از نوکش آویزان بود
؛ ریش عظیم او زانوهایش را می پوشاند و مانند پتویی گرمش می کرد . پشت سر کوتوله ، روی صندلی بسیار
بلندتری که در وسط سورتمه قرار داشت شخص بسیار متفاوتی نشسته بود ؛ یک خانم متشخص ، با قد و بالایی
بلندتر از هر زنی که ادموند تا آن زمان دیده بود . این خانم متشخص نیز تا گردن با خز سفید پوشانده شده بود و
چوب دراز راست زرینی در دست راستش بود و تاج زرینی بر سر داشت . بجز دهانش که بسیار سرخ بود ،
چهره اش سفید بود ، آنقدر سفید که نمی توان گفت رنگ پریده بود ، بلکه به سفیدی برف یا کاغذ یا پشمک
بود . گذشته از اینها صورت زیبایی داشت ، اما مغرور و سرد و عبوس بود .
سورتمه هنگامی که با جیلینگ و جیلینگ زنگها به سوی ادموند می سرید و کوتوله شلاقش را به صدا در می
آورد و برف در اطراف آن به هوا می رفت ، منظره ای زیبا داشت .
زن گفت : نگه دار !
و کوتوله چنان ناگهانی افسار گوزنها را کشید که گوزنها تقریباً به زمین نشستند . بعد خودشان را جمع و جور
کردند ، ایستادند و با بی صبری خُره کشیدند . هوایی که در سرما از بینی آنها بیرون می آمد ، مانند دود به نظر
می رسید .
زن در حالیکه از نزدیک به ادموند نگاه می کرد گفت : و تو بگو ، چه هستی ؟
ادموند تقریباً ناشیانه گفت : من ... من ... اسم من ادموند است .
ادموند از نگاه او خوشش نیامد . زن اخم کرد : با یک ملکه این گونه حرف می زنی ؟ و قیافه اش عبوس تر شد
.
ادموند گفت : معذرت می خواهم علیاحضرت ، نمی دانستم .
زن فریاد زد : ملکه نارنیا را نمی شناسی ؟ هاه ! از این پس ما را بهتر خواهی شناخت . اما تکرار می کنم ، تو چه
هستی ؟
ادموند گفت : خواهش می کنم علیاحضرت ، من نمی دانم منظورتان چیست . من در مدرسه هستم ... یعنی
بودم ... حالا هم تعطیلات است .
[/center:84022916d5]
enter:84022916d5]گوزنها تقریباً به بزرگی تاتوهای شتلند ( تاتوی کوچک اندامی است که پوست پرمو دارد و متعلق به شتلند در
اسکاتلند است- تاتو : اسب پاکوتاه ) بودند و مویشان چنان سفید بود که می شد گفت حتی برف در مقایسه با
سفیدی آن سفید نبود ؛ شاخهای شاخه شاخه آنها در نور خورشید مانند جسمی شعله ور ، زرین و درخشان بود .
یراق آنها از چرم سرخ و پوشیده از زنگ بود .
کوتوله چاقی که گوزنها را می راند ، روی سورتمه نشسته بود و اگر سرپا می ایستاد قدش به سه پا نمی رسید .
پوست خرس قطبی پوشیده بود و باشلق سرخی به سر گذاشته بود که منگوله زرین درازی از نوکش آویزان بود
؛ ریش عظیم او زانوهایش را می پوشاند و مانند پتویی گرمش می کرد . پشت سر کوتوله ، روی صندلی بسیار
بلندتری که در وسط سورتمه قرار داشت شخص بسیار متفاوتی نشسته بود ؛ یک خانم متشخص ، با قد و بالایی
بلندتر از هر زنی که ادموند تا آن زمان دیده بود . این خانم متشخص نیز تا گردن با خز سفید پوشانده شده بود و
چوب دراز راست زرینی در دست راستش بود و تاج زرینی بر سر داشت . بجز دهانش که بسیار سرخ بود ،
چهره اش سفید بود ، آنقدر سفید که نمی توان گفت رنگ پریده بود ، بلکه به سفیدی برف یا کاغذ یا پشمک
بود . گذشته از اینها صورت زیبایی داشت ، اما مغرور و سرد و عبوس بود .
سورتمه هنگامی که با جیلینگ و جیلینگ زنگها به سوی ادموند می سرید و کوتوله شلاقش را به صدا در می
آورد و برف در اطراف آن به هوا می رفت ، منظره ای زیبا داشت .
زن گفت : نگه دار !
و کوتوله چنان ناگهانی افسار گوزنها را کشید که گوزنها تقریباً به زمین نشستند . بعد خودشان را جمع و جور
کردند ، ایستادند و با بی صبری خُره کشیدند . هوایی که در سرما از بینی آنها بیرون می آمد ، مانند دود به نظر
می رسید .
زن در حالیکه از نزدیک به ادموند نگاه می کرد گفت : و تو بگو ، چه هستی ؟
ادموند تقریباً ناشیانه گفت : من ... من ... اسم من ادموند است .
ادموند از نگاه او خوشش نیامد . زن اخم کرد : با یک ملکه این گونه حرف می زنی ؟ و قیافه اش عبوس تر شد
.
ادموند گفت : معذرت می خواهم علیاحضرت ، نمی دانستم .
زن فریاد زد : ملکه نارنیا را نمی شناسی ؟ هاه ! از این پس ما را بهتر خواهی شناخت . اما تکرار می کنم ، تو چه
هستی ؟
ادموند گفت : خواهش می کنم علیاحضرت ، من نمی دانم منظورتان چیست . من در مدرسه هستم ... یعنی
بودم ... حالا هم تعطیلات است .
[/center:84022916d5]
۱.۶k
۲۲ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.