ادامه فصل دوم
ادامه فصل دوم
6]فان گفت : البته که می گذارم . البته که باید بگذارم . حالا می فهمم . تا تو را ندیده بودم نمی دانستم آدمها
چگونه اند . البته که نمی توانم تو را تحویل جادگر بدهم ، حالا که تو را می شناسم دیگر نمی توانم چنین
کاری بکنم . اما باید فوراً برویم . تو را تا تیرچراغ همراهی می کنم . به گمانم از آنجا می توانی راهت را به اتاق
انباری و کمد پیدا کنی ؟
لوسی گفت : حتماً می توانم .
آقای تومنوس گفت : باید هرچه می شود تندتر برویم . تمام جنگل پر از جاسوسهای اوست . حتی بعضی از
درختها هوادار او هستند .
هر دو بلند شدند و ظرفهای عصرانه را روی میز رها کردند و آقای تومنوس یک بار دیگر چترش را باز کرد و
بازو در بازوی لوسی در برف بیرون رفتند . راه بازگشت اصلاً مانند راهی نبود که از آن به غار فان آمدند . بدون
یک کلمه حرف ، به تندی و پنهانی راه می رفتند ، و آقای تومنوس از تاریکترین جاها می رفت ؛ و هنگامی که
به تیر چراغ رسیدند لوسی نفس راحتی کشید .
آقای تومنوس پرسید : دختر حوا ، آیا از اینجا به بعد راهت را بلدی ؟
لوسی لابه لای درختها را بدقت نگاه کرد و فقط توانست در دوردست ، لکه نوری ببیند که شبیه روشنایی روز
بود . گفت : بله ، از اینجا می توانم درِ کمد را ببینم .
فان گفت : پس هرچه تندتر به خانه برو ، و ... و آیا می توانی من را برای کاری که می خواستم بکنم ببخشی ؟
لوسی در حالیکه با صمیمیت با او دست می داد ، گفت : البته که می توانم ، و امیدوارم به خاطر من به دردسر
بدی دچار نشوی .
فان گفت : خداحافظ دختر حوا . می توانم دستمالت را برای خودم نگاه دارم ؟
لوسی گفت : البته !
و بعد تا جایی که پاهایش برای دویدن توانایی داشتند ، تند به سوی لکه نور روز دوردست دوید ؛ و بزودی به
جای شاخه های خشن ، نرمی کتهای خز را روی پوستش حس کرد ، و متوجه شد که به جای برفی که زیر
پایش خش خش می کرد ، تخته های چوبی قرار دارد و ناگهان دید که دارد از توی کمد به همان اتاق خالیی
می پرد که تمام ماجرا از آنجا آغاز شده بود . لوسی در کمد را محکم پشت سرش بست و نفس زنان به دور و
برش نگاه کرد . هنوز باران می بارید و او می توانست صدای بقیه بچه ها را در راهرو بشنود .
لوسی فریاد زد : من اینجا هستم ، من اینجا هستم ، من برگشته ام ، حالم خوب است .
6]فان گفت : البته که می گذارم . البته که باید بگذارم . حالا می فهمم . تا تو را ندیده بودم نمی دانستم آدمها
چگونه اند . البته که نمی توانم تو را تحویل جادگر بدهم ، حالا که تو را می شناسم دیگر نمی توانم چنین
کاری بکنم . اما باید فوراً برویم . تو را تا تیرچراغ همراهی می کنم . به گمانم از آنجا می توانی راهت را به اتاق
انباری و کمد پیدا کنی ؟
لوسی گفت : حتماً می توانم .
آقای تومنوس گفت : باید هرچه می شود تندتر برویم . تمام جنگل پر از جاسوسهای اوست . حتی بعضی از
درختها هوادار او هستند .
هر دو بلند شدند و ظرفهای عصرانه را روی میز رها کردند و آقای تومنوس یک بار دیگر چترش را باز کرد و
بازو در بازوی لوسی در برف بیرون رفتند . راه بازگشت اصلاً مانند راهی نبود که از آن به غار فان آمدند . بدون
یک کلمه حرف ، به تندی و پنهانی راه می رفتند ، و آقای تومنوس از تاریکترین جاها می رفت ؛ و هنگامی که
به تیر چراغ رسیدند لوسی نفس راحتی کشید .
آقای تومنوس پرسید : دختر حوا ، آیا از اینجا به بعد راهت را بلدی ؟
لوسی لابه لای درختها را بدقت نگاه کرد و فقط توانست در دوردست ، لکه نوری ببیند که شبیه روشنایی روز
بود . گفت : بله ، از اینجا می توانم درِ کمد را ببینم .
فان گفت : پس هرچه تندتر به خانه برو ، و ... و آیا می توانی من را برای کاری که می خواستم بکنم ببخشی ؟
لوسی در حالیکه با صمیمیت با او دست می داد ، گفت : البته که می توانم ، و امیدوارم به خاطر من به دردسر
بدی دچار نشوی .
فان گفت : خداحافظ دختر حوا . می توانم دستمالت را برای خودم نگاه دارم ؟
لوسی گفت : البته !
و بعد تا جایی که پاهایش برای دویدن توانایی داشتند ، تند به سوی لکه نور روز دوردست دوید ؛ و بزودی به
جای شاخه های خشن ، نرمی کتهای خز را روی پوستش حس کرد ، و متوجه شد که به جای برفی که زیر
پایش خش خش می کرد ، تخته های چوبی قرار دارد و ناگهان دید که دارد از توی کمد به همان اتاق خالیی
می پرد که تمام ماجرا از آنجا آغاز شده بود . لوسی در کمد را محکم پشت سرش بست و نفس زنان به دور و
برش نگاه کرد . هنوز باران می بارید و او می توانست صدای بقیه بچه ها را در راهرو بشنود .
لوسی فریاد زد : من اینجا هستم ، من اینجا هستم ، من برگشته ام ، حالم خوب است .
۲.۷k
۲۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.