رمان خانواده پارت چهارده ( ادامه پارت )
رمان خانواده پارت چهارده ( ادامه پارت )
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
گفت : خالهههه اون وو واقعا دوست داره
منم کلمو تکون دادم ( به نشونه اره)
بابا گفت : هر دوتون خلین
جونگ کوک گفت : هیسسسسسس ( دستشو گذاشت رو لبش و با کیوت بازی ) تو حرف نزن
مامان از خنده داشت منفجر میشد بعد دیگه منو جونگ کوک با هم بیهوش شودیم صبح که پاشدم دیدم منو جونگ کوک رو تخت من همو بغل کردیم خوابیدیم منم ترسیدم لگدش زدم پرتش کردم
گفت : چی شده؟
گفتم : تو ایجا چیکار میکنی
گفت : منم نمیدونم چرا این جام
یهو هردومون دورو برو نگاه کردم دیدیم تو خونه ماییم بعد یادمون اومد دیشب مست کردیم هردوتا مون چشامون گرد شده بود یواشکی از لای در بیرونو نگاه کردم دیدیم کسی نیس رفتیم بیرون تو حال بودیم که مامان داد زد و
گفت : کجا میرین ؟ بیاین براتون سوپ خماری اماده کردم
منو جونگ کوکم از ترس همون جا زانو زدیم و شروع به ببخشید گفتن کردم
مامان گفت : چرا ببخشم ؟
گفتیم : نمیدونیم
مامان: گفت هیچی یادتون نمیاد
گفتیم: نه
نشستیم و سوپو خوردیم سوپ تقربا که تموم شد همه چی یادمون اومد و هم دیگه رو نگاه کردیم
مامان گفت : حالا یادتون اومد ؟
هردومون کله هامونو تکون دادیم مامان
گفت : سوپ تموم شد الانم برین دوش بگیرین بعدش برین مدرسه گفتیم باشه
مامان گفت : اها راستی .....
بچه ها اگه دوس داشتین لایک کنید📍💋
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
گفت : خالهههه اون وو واقعا دوست داره
منم کلمو تکون دادم ( به نشونه اره)
بابا گفت : هر دوتون خلین
جونگ کوک گفت : هیسسسسسس ( دستشو گذاشت رو لبش و با کیوت بازی ) تو حرف نزن
مامان از خنده داشت منفجر میشد بعد دیگه منو جونگ کوک با هم بیهوش شودیم صبح که پاشدم دیدم منو جونگ کوک رو تخت من همو بغل کردیم خوابیدیم منم ترسیدم لگدش زدم پرتش کردم
گفت : چی شده؟
گفتم : تو ایجا چیکار میکنی
گفت : منم نمیدونم چرا این جام
یهو هردومون دورو برو نگاه کردم دیدیم تو خونه ماییم بعد یادمون اومد دیشب مست کردیم هردوتا مون چشامون گرد شده بود یواشکی از لای در بیرونو نگاه کردم دیدیم کسی نیس رفتیم بیرون تو حال بودیم که مامان داد زد و
گفت : کجا میرین ؟ بیاین براتون سوپ خماری اماده کردم
منو جونگ کوکم از ترس همون جا زانو زدیم و شروع به ببخشید گفتن کردم
مامان گفت : چرا ببخشم ؟
گفتیم : نمیدونیم
مامان: گفت هیچی یادتون نمیاد
گفتیم: نه
نشستیم و سوپو خوردیم سوپ تقربا که تموم شد همه چی یادمون اومد و هم دیگه رو نگاه کردیم
مامان گفت : حالا یادتون اومد ؟
هردومون کله هامونو تکون دادیم مامان
گفت : سوپ تموم شد الانم برین دوش بگیرین بعدش برین مدرسه گفتیم باشه
مامان گفت : اها راستی .....
بچه ها اگه دوس داشتین لایک کنید📍💋
۴.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.