شاهنامه ۹۸ اسفندیار خوان هفتم
#شاهنامه #۹۸ #اسفندیار #خوان_هفتم
(گذشتن اسفندیار از رود )
وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟: چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا بازکنی آب افسون میشود و راهت بازمیگردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدندسپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم .من انتقام یاران وبرادرانم راخواهم گرفت . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دونیم شوی .پس اسفندیار اورا و به دریا انداخت
سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت بهسوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمیآید مگر اینکه چارهای بیندیشیم تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ میروم . تو همیشه یک دیدهبان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ،سپس به شکل بازرگان و بهسوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس وقتی به دیدن ارجاسب رفت گفت من. . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبهای در دژ به او داد که اطراف آن بازارچه ای بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . چند روزی در آنجا به تجارت مشغول بود اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او میخواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه میکردند . اسفندیار غرید که من فروشندهام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او را صدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیدهبان به پشوتن خبر داد و آنها به سمت دژ راه افتادند .
(گذشتن اسفندیار از رود )
وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟: چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا بازکنی آب افسون میشود و راهت بازمیگردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدندسپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم .من انتقام یاران وبرادرانم راخواهم گرفت . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دونیم شوی .پس اسفندیار اورا و به دریا انداخت
سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت بهسوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمیآید مگر اینکه چارهای بیندیشیم تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ میروم . تو همیشه یک دیدهبان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ،سپس به شکل بازرگان و بهسوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس وقتی به دیدن ارجاسب رفت گفت من. . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبهای در دژ به او داد که اطراف آن بازارچه ای بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . چند روزی در آنجا به تجارت مشغول بود اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او میخواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه میکردند . اسفندیار غرید که من فروشندهام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او را صدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیدهبان به پشوتن خبر داد و آنها به سمت دژ راه افتادند .
۶۹.۷k
۲۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.