شاهنامه گشتاسب ۸۷
#شاهنامه #گشتاسب #۸۷
روزی قیصر نامهای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت . قیصر عصبانی شد .
قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا میتوانیم با او بجنگیم ؟ فرخ زاد گفت : من او را با چربزبانی به راه میآورم اما گشتاسپ گفت : از چه میترسید من خودم کارش را میسازم . قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت . . صبح روز بعد جنگ آغاز شد . قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و بهسوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزهای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و نزد قیصر برد قیصر او را بسیار گرامی داشت . مدتزمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : میخواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرورفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی میکنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باجخواهی میکند ؟ قالوس گفت : پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست. لهراسپ گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت : او حتماً برادرت است ، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آمادهساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی حرکت کردند . وقتی به حلب رسیدند زریر با پنجتن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمیبری اما قیصر نپذیرفت . زریر به قیصر گفت : این فرد که بهسوی شما آمده ایرانی است . گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعدازآن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلاً نزد شاه ایران بودم ، . گشتاسپ به نزد زریر رفت زریر او را در برگرفت و گفت : اکنونکه پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامهای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همهچیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است .
قیصر شادمان شد نزدگشتاسب رفت گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست . قیصر کتایون را نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت .
وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت : تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت میجنگم .
@hakimtoosi
روزی قیصر نامهای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت . قیصر عصبانی شد .
قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا میتوانیم با او بجنگیم ؟ فرخ زاد گفت : من او را با چربزبانی به راه میآورم اما گشتاسپ گفت : از چه میترسید من خودم کارش را میسازم . قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت . . صبح روز بعد جنگ آغاز شد . قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و بهسوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزهای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و نزد قیصر برد قیصر او را بسیار گرامی داشت . مدتزمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : میخواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرورفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی میکنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باجخواهی میکند ؟ قالوس گفت : پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست. لهراسپ گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت : او حتماً برادرت است ، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آمادهساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی حرکت کردند . وقتی به حلب رسیدند زریر با پنجتن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمیبری اما قیصر نپذیرفت . زریر به قیصر گفت : این فرد که بهسوی شما آمده ایرانی است . گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعدازآن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلاً نزد شاه ایران بودم ، . گشتاسپ به نزد زریر رفت زریر او را در برگرفت و گفت : اکنونکه پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامهای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همهچیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است .
قیصر شادمان شد نزدگشتاسب رفت گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست . قیصر کتایون را نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت .
وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت : تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت میجنگم .
@hakimtoosi
۸۱.۱k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.