پارت 3 فصل 3 منه گناهکار
پارت 3 فصل 3 منه گناهکار
دیروز که خودمو دیدم فهمیدم هیچ راه فراری ندارم باورم نمیشد که انقدر داغون شدم بی حرکت خوابیده بودم که صدای در اومد این در که باز میشد صدای جیغ و زجه های بقیه میومد الان وقتش بود حالا نوبت من بود
نباید بهش نگاه میکردم اگرنه منو میکشت به پایین خیره شده بودم
سرباز : چشماتو ببند
چشمامو بستم احساس پارچه ای رو دور سرم کردم این نشونه خوبی نبود پاهامو باز کرد و از بازوم گرفت و دنبال خودش کشید صداها بیشتر میشد 2 ساله دارم شکنجه میشم ولی هر روز اینا برام تازگی داره دلشورم بیشتر میشه ، صدای زجه ها و التماس پر شده از این صداها ، دیگه حفظ بودم کدوم اتاقه اتاق مخصوص منه
سرباز : برو داخل
رفتم جلوتر که صداش اومد
متیو : وایسا
وایسادم صدای قدم هاشو میشنیدم کنارم بود
متیو : میبینی بازم اینجایی...تو هیچ راه فراری نداری
دستشو روی بازوم میکشید
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم :
ا/ت : تو کی هستی
هیچ وقت بهم نگفت کیه منم هیچ وقت نفهمیدم
متیو : چرا هر وقت که میای توی این اتاق این سوالو میپرسی یه سوال جدید بپرس مثلا.... مثلا بپرس امروز برات چه تنبیهی در نظر گرفتم
ا/ت : .....
متیو : بیا بشین اینجا
چی داره میگه من که چشمام بستس کجا بشینم
متیو : آیششش
اومد بازومو گرفت و نشوندم روی صندلی
داشت پاهامم میبست
متیو : اشتباه از خودت بود نباید بدنیا میومدی اما اشکال نداره من خودم جونتو میگیرم اما به مرور زمان
پارچه رو از جلو چشمام باز کرد میدونستم نباید نگاه کنم اگرنه برام بد میشه چشمامو بسته نگه داشتم
متیو : آفرین معلومه دلت نمیخواد که بمیری پاشو
بلند شدم لگد زد به صندلی و صندلی پرت شد اونطرف ، رفتش اینو احساس کردم
کجا رفت؟
صدای در کمد اومد داره شروع میشه یه نفس عمیق کشیدم و طولی نکشید که احساس سوزش رو روی کمرم حس کردم روی زمین نشستم چون دلم نمیخواست پرتم کنه
متیو : خوبه میبینم که امروز دختر حرف گوش کنی شدی کی فکرشو میکرد یه روزی خانم پلیس به این معروفی به این حال و روز بیوفته
دوباره زد بازم زد نباید صدام در بیاد اگه صدام در بیاد بدتر میکنه اما خیلی درد داره
بعد از 10 تا ضربه ضربه هاشو تند تر و محکم تر کرد خیلی بد میزد نتونستم جلوی خودمو بگیرم
ا/ت : آیییی لطفا ( با داد )
متیو : میبینم که به حرف اومدی خوبه
بازم زد حالا دیگه صدای داد من کل راهرو رو فرا گرفته بود
بعد از 10 دقیقه دست برداشت امکان نداره باید بیشتر از اینا طول میکشید گرمی خونو روی کمرم حس میکردم
متیو : تو کی آدم میشی
ا/ت : من با تو .. با تو چیک.. ار کردم
متیو : خفه شو عوضی دهنتو ببند
ساعتشو دراورد صداش اومد که پرتش کرد روی میز تازه شروع شده
جانی ویو
صداش میومد بازم داشت شکنجش میکرد ای کاش میتونستم نجاتش بدم ولی نمیشه
نیم ساعته که جلوی در وایسادم صداها تقریبا تموم شد در باز شد خودش بود
متیو : برو ببرش به سلولش
و رفت سریع دوییدم سمتش
جانی : ا/ت.. ا/ت خوبی
صداش نمیومد
جانی : ا/ت تروخدا یه چیزی بگو
ا/ت : من.. و از از این.. جا ببر
جانی : باشه باشه بیا
کمکش کردم که پاشه ولی دوباره افتاد ایندفعه زیاد به پاش ضربه زده بود عوضی ، نمیتونست راه بره
جانی : ا/ت متاسفم ولی باید چشماتو ببندم
سرشو به معنی باشه تکون داد
پارچه رو برداشتم و چشماشو بستم
بغلش کردم و بردمش به سلولش کمرش داشت خون میومد
وقتی رسیدیم گزاشتمش پایین
جانی : من میرم زود میام باشه
جواب نداد
جانی : ا/ت
ا/ت : ....
جانی : ا/ت چی شد
رفتم جلوتر بیهوش شده بود آخ ا/ت ای کاش میتونستم کاری برات بکنم رفتم بیرون تا براش پماد و باند بیارم کسی نمیدونه که من براش اینکارو میکنم اگرنه منو میکشن یواشکی پماد و باندو برداشتم و رفتم داخل سلولش هنوزم بیهوش یه گوشه افتاده بود لباسشو دادم بالا و پماد زدم وقتی تموم شد با باند بستمش امشب باید تا فردا شب جلوی سلولش کشیک بدم پس کسی نمیفهمه
وقتی کارم تموم شد لباسشو اوردم پایین و پارچه دور چشماشو باز کردم
و رفتم بیرون هنوزم داشت بقیه رو شکنجه میکرد صدای زجه هاشون میومد از این مکان متنفرم ولی چیکار کنم اگه برم بیرون منو هم میکشن عین نگهبان قبلی اونم میخواست بره بیرون ولی کشتنش چاره ای نداشتم رفتم سمت تنها پنجره ای که این توی این مکان بود و به بیرون نگاه کردم از وقتی که اومدم اینجا نتونستم برم بیرون فقط 5 بار تونستم برم بیرون اونم برای خرید کردن بود
............
* فلش بک به 12 شب *
جانی ویو
حتما تا الان بیدار شده سینی غذا رو برداشتم و در سلولو باز کردم و رفتم داخل هنوزم همونجای اول افتاده بود از نفس های نا مرتبش فهمیدم بیداره ولی چشماش بسته بود رفتم جلوش روی زانو هام نشستم
دیروز که خودمو دیدم فهمیدم هیچ راه فراری ندارم باورم نمیشد که انقدر داغون شدم بی حرکت خوابیده بودم که صدای در اومد این در که باز میشد صدای جیغ و زجه های بقیه میومد الان وقتش بود حالا نوبت من بود
نباید بهش نگاه میکردم اگرنه منو میکشت به پایین خیره شده بودم
سرباز : چشماتو ببند
چشمامو بستم احساس پارچه ای رو دور سرم کردم این نشونه خوبی نبود پاهامو باز کرد و از بازوم گرفت و دنبال خودش کشید صداها بیشتر میشد 2 ساله دارم شکنجه میشم ولی هر روز اینا برام تازگی داره دلشورم بیشتر میشه ، صدای زجه ها و التماس پر شده از این صداها ، دیگه حفظ بودم کدوم اتاقه اتاق مخصوص منه
سرباز : برو داخل
رفتم جلوتر که صداش اومد
متیو : وایسا
وایسادم صدای قدم هاشو میشنیدم کنارم بود
متیو : میبینی بازم اینجایی...تو هیچ راه فراری نداری
دستشو روی بازوم میکشید
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم :
ا/ت : تو کی هستی
هیچ وقت بهم نگفت کیه منم هیچ وقت نفهمیدم
متیو : چرا هر وقت که میای توی این اتاق این سوالو میپرسی یه سوال جدید بپرس مثلا.... مثلا بپرس امروز برات چه تنبیهی در نظر گرفتم
ا/ت : .....
متیو : بیا بشین اینجا
چی داره میگه من که چشمام بستس کجا بشینم
متیو : آیششش
اومد بازومو گرفت و نشوندم روی صندلی
داشت پاهامم میبست
متیو : اشتباه از خودت بود نباید بدنیا میومدی اما اشکال نداره من خودم جونتو میگیرم اما به مرور زمان
پارچه رو از جلو چشمام باز کرد میدونستم نباید نگاه کنم اگرنه برام بد میشه چشمامو بسته نگه داشتم
متیو : آفرین معلومه دلت نمیخواد که بمیری پاشو
بلند شدم لگد زد به صندلی و صندلی پرت شد اونطرف ، رفتش اینو احساس کردم
کجا رفت؟
صدای در کمد اومد داره شروع میشه یه نفس عمیق کشیدم و طولی نکشید که احساس سوزش رو روی کمرم حس کردم روی زمین نشستم چون دلم نمیخواست پرتم کنه
متیو : خوبه میبینم که امروز دختر حرف گوش کنی شدی کی فکرشو میکرد یه روزی خانم پلیس به این معروفی به این حال و روز بیوفته
دوباره زد بازم زد نباید صدام در بیاد اگه صدام در بیاد بدتر میکنه اما خیلی درد داره
بعد از 10 تا ضربه ضربه هاشو تند تر و محکم تر کرد خیلی بد میزد نتونستم جلوی خودمو بگیرم
ا/ت : آیییی لطفا ( با داد )
متیو : میبینم که به حرف اومدی خوبه
بازم زد حالا دیگه صدای داد من کل راهرو رو فرا گرفته بود
بعد از 10 دقیقه دست برداشت امکان نداره باید بیشتر از اینا طول میکشید گرمی خونو روی کمرم حس میکردم
متیو : تو کی آدم میشی
ا/ت : من با تو .. با تو چیک.. ار کردم
متیو : خفه شو عوضی دهنتو ببند
ساعتشو دراورد صداش اومد که پرتش کرد روی میز تازه شروع شده
جانی ویو
صداش میومد بازم داشت شکنجش میکرد ای کاش میتونستم نجاتش بدم ولی نمیشه
نیم ساعته که جلوی در وایسادم صداها تقریبا تموم شد در باز شد خودش بود
متیو : برو ببرش به سلولش
و رفت سریع دوییدم سمتش
جانی : ا/ت.. ا/ت خوبی
صداش نمیومد
جانی : ا/ت تروخدا یه چیزی بگو
ا/ت : من.. و از از این.. جا ببر
جانی : باشه باشه بیا
کمکش کردم که پاشه ولی دوباره افتاد ایندفعه زیاد به پاش ضربه زده بود عوضی ، نمیتونست راه بره
جانی : ا/ت متاسفم ولی باید چشماتو ببندم
سرشو به معنی باشه تکون داد
پارچه رو برداشتم و چشماشو بستم
بغلش کردم و بردمش به سلولش کمرش داشت خون میومد
وقتی رسیدیم گزاشتمش پایین
جانی : من میرم زود میام باشه
جواب نداد
جانی : ا/ت
ا/ت : ....
جانی : ا/ت چی شد
رفتم جلوتر بیهوش شده بود آخ ا/ت ای کاش میتونستم کاری برات بکنم رفتم بیرون تا براش پماد و باند بیارم کسی نمیدونه که من براش اینکارو میکنم اگرنه منو میکشن یواشکی پماد و باندو برداشتم و رفتم داخل سلولش هنوزم بیهوش یه گوشه افتاده بود لباسشو دادم بالا و پماد زدم وقتی تموم شد با باند بستمش امشب باید تا فردا شب جلوی سلولش کشیک بدم پس کسی نمیفهمه
وقتی کارم تموم شد لباسشو اوردم پایین و پارچه دور چشماشو باز کردم
و رفتم بیرون هنوزم داشت بقیه رو شکنجه میکرد صدای زجه هاشون میومد از این مکان متنفرم ولی چیکار کنم اگه برم بیرون منو هم میکشن عین نگهبان قبلی اونم میخواست بره بیرون ولی کشتنش چاره ای نداشتم رفتم سمت تنها پنجره ای که این توی این مکان بود و به بیرون نگاه کردم از وقتی که اومدم اینجا نتونستم برم بیرون فقط 5 بار تونستم برم بیرون اونم برای خرید کردن بود
............
* فلش بک به 12 شب *
جانی ویو
حتما تا الان بیدار شده سینی غذا رو برداشتم و در سلولو باز کردم و رفتم داخل هنوزم همونجای اول افتاده بود از نفس های نا مرتبش فهمیدم بیداره ولی چشماش بسته بود رفتم جلوش روی زانو هام نشستم
۳۸.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.