سناریو درخواستی از سانزو
🛵 یه شب بارونی توی کوچههای خلوت توکیو...
سانزو کنار دیوار نشسته بود، بارون آروم روی صورتش میریخت، یه نخ سیگار روشن بود تو دستش ولی مثل اینکه بیشتر به فکر فرو رفته بود تا اینکه بخواد بکشه.
یه صدای آشنا از دور اومد. (ا.ت) با یه چتر کوچیک و یه بستنی دستش نزدیک شد.
— «با اون قیافهی متفکر، معلومه کلی فکر تو سرته...»
سانزو یه لبخند کوچیک زد.
— «تو وسط این همه بارون، چی باعث شد بیای؟»
(ا.ت) کنار دستش نشست و چتر رو باهاش شریک شد.
— «راستش... دلم واسهات تنگ شده بود. همین.»
یه سکوت خاص بینشون افتاد، صدا فقط از قطرههای بارون بود و یه آهنگ ملایم که از هندزفری سانزو شنیده میشد.
سانزو بهش نگاه کرد. یه دختر ساده ولی با یه حالِ عجیب. یه حسی که تو دلش یه چیزی رو تکون داد، چیزی که زیاد تجربهش نکرده بود...
— «میدونی با من بودن یه عالمه دردسر داره، نه؟»
— «اگه کنار تو بودن باشه، دردسرشم قشنگه.»
سانزو خندید، یه گاز کوچولو از بستنی زد. حس کرد واسه اولین بار، یه جور آرومی تو دلش هست... یه حس خوب که شاید بشه اسمش رو گذاشت عشق.
سانزو کنار دیوار نشسته بود، بارون آروم روی صورتش میریخت، یه نخ سیگار روشن بود تو دستش ولی مثل اینکه بیشتر به فکر فرو رفته بود تا اینکه بخواد بکشه.
یه صدای آشنا از دور اومد. (ا.ت) با یه چتر کوچیک و یه بستنی دستش نزدیک شد.
— «با اون قیافهی متفکر، معلومه کلی فکر تو سرته...»
سانزو یه لبخند کوچیک زد.
— «تو وسط این همه بارون، چی باعث شد بیای؟»
(ا.ت) کنار دستش نشست و چتر رو باهاش شریک شد.
— «راستش... دلم واسهات تنگ شده بود. همین.»
یه سکوت خاص بینشون افتاد، صدا فقط از قطرههای بارون بود و یه آهنگ ملایم که از هندزفری سانزو شنیده میشد.
سانزو بهش نگاه کرد. یه دختر ساده ولی با یه حالِ عجیب. یه حسی که تو دلش یه چیزی رو تکون داد، چیزی که زیاد تجربهش نکرده بود...
— «میدونی با من بودن یه عالمه دردسر داره، نه؟»
— «اگه کنار تو بودن باشه، دردسرشم قشنگه.»
سانزو خندید، یه گاز کوچولو از بستنی زد. حس کرد واسه اولین بار، یه جور آرومی تو دلش هست... یه حس خوب که شاید بشه اسمش رو گذاشت عشق.
- ۶.۸k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط