پارت 43
#پارت_43
امیر؟ینی اصلا موضوع این نیست که من نزدیک دوسال و نیمه که گم شدم؟
پله ها رو رد کردم.وارد حیاط شدم.همون حوض فیروزه ای!خاطرات رو برام زنده کرد...
چند قدم دیگه و ...بابا و مامان هردو توی خونه در حال خوردن چای بودند.هردو...
_چه زود برگشتی بالاخره از هم دل کندین؟
مامان خنده مرموزی کرد و گفت
_بچه های امروزی
و هردو خندیدن.من همچنان ناتوان بودم برای حرف زدن.
_نمیای تو؟
قوی باش دختر! لبخند تصنعی زدم و گفتم
_راستش من باید برم جایی دوباره...
به سختی گفتم
_بابا
و ادامه دادم
_میشه یه لحظه بیاین؟
و چای رو روی میز گزاشت و بیرون اومد.از در خارج شدم و اون دنبالم اومد.
_چیزی شده دخترم؟بین تو و امیر مشکلی پیش اومده؟
_چی؟نه من اصلا نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.
_پس چی؟
کمی نگاهش کردم و گفتم
_بابا تو...چطور زنده ای؟من برای مدت طولانی ای نبودم و تو...چطوری زنده ای؟
رنگ نگاهش عوض شد.کاملا دیدم که مردمک چشمش لرزید.جدی شد
_تو نباید اینجا باشی
امیر؟ینی اصلا موضوع این نیست که من نزدیک دوسال و نیمه که گم شدم؟
پله ها رو رد کردم.وارد حیاط شدم.همون حوض فیروزه ای!خاطرات رو برام زنده کرد...
چند قدم دیگه و ...بابا و مامان هردو توی خونه در حال خوردن چای بودند.هردو...
_چه زود برگشتی بالاخره از هم دل کندین؟
مامان خنده مرموزی کرد و گفت
_بچه های امروزی
و هردو خندیدن.من همچنان ناتوان بودم برای حرف زدن.
_نمیای تو؟
قوی باش دختر! لبخند تصنعی زدم و گفتم
_راستش من باید برم جایی دوباره...
به سختی گفتم
_بابا
و ادامه دادم
_میشه یه لحظه بیاین؟
و چای رو روی میز گزاشت و بیرون اومد.از در خارج شدم و اون دنبالم اومد.
_چیزی شده دخترم؟بین تو و امیر مشکلی پیش اومده؟
_چی؟نه من اصلا نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.
_پس چی؟
کمی نگاهش کردم و گفتم
_بابا تو...چطور زنده ای؟من برای مدت طولانی ای نبودم و تو...چطوری زنده ای؟
رنگ نگاهش عوض شد.کاملا دیدم که مردمک چشمش لرزید.جدی شد
_تو نباید اینجا باشی
۳.۰k
۱۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.