پارت 42
#پارت_42
اوضاع خوب نبود...عزاداری،خاکسپاری،لباس مشکی،غم خونواده مفتخر و البته خانوم مفتخر که اصلا از من خوشش نمیومد...
و این دلیلی بود که زودتر خودمو به خونوادم نشون بدم.امروز ازهمه خدافظی کردم.از رزمهر کوچولو که بهش قول دادم بش سر بزنم.از روژان که حال خوشی نداشت که مانعم بشه.و از کیان که قرار بود منو برسونه!
ماشین سرکوچه ایستاد.کمربندمو باز کردم.
_خب...فکر میکنم وقت...خداحافظیه!
سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت
_اوهوم... خب...دیگه هیچ وقت...نمیبینمت؟
لحظه ای دلم لرزید
_راستش من به رزمهر قول دادم که گهگاهی ببینمش پس...تو روهم میبینم دیگه؟
لبخند مهربونی زد و گفت
_صدرصد
تک خنده ای کردم و گفتم
_هیچ وقت نشد درست و حسابی ازت تشکر کنم به خاطر همه چی
_فکرشم نکن
بعد از چند لحظه گفتم
_تشویق کن
خندیدیم و من پیاده شدم
درست روبری پله های سفید وسرامیکی ایستادم.دستم به سمت در دراز شد که...کسی خارج شد.الهه؟
_آیدا مگه تو کلید نداری؟
حرف زدن یادم رفت.مگه من گم نشده بودم؟پس چرا انقدر عادی برخورد میکرد انگار که...
_نمیای تو من عجله دارم کلاسم دیر میشه با اون استاد کچل هاف هافو...
نفسشو کلافه وار بیرون فرستاد و گفت
_راستی غروب باید بریم خونه خالشون وقتی برگشتم درباره امیر بهم بگو
و دستی به شونم کوبید و ازم دور شد
اوضاع خوب نبود...عزاداری،خاکسپاری،لباس مشکی،غم خونواده مفتخر و البته خانوم مفتخر که اصلا از من خوشش نمیومد...
و این دلیلی بود که زودتر خودمو به خونوادم نشون بدم.امروز ازهمه خدافظی کردم.از رزمهر کوچولو که بهش قول دادم بش سر بزنم.از روژان که حال خوشی نداشت که مانعم بشه.و از کیان که قرار بود منو برسونه!
ماشین سرکوچه ایستاد.کمربندمو باز کردم.
_خب...فکر میکنم وقت...خداحافظیه!
سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت
_اوهوم... خب...دیگه هیچ وقت...نمیبینمت؟
لحظه ای دلم لرزید
_راستش من به رزمهر قول دادم که گهگاهی ببینمش پس...تو روهم میبینم دیگه؟
لبخند مهربونی زد و گفت
_صدرصد
تک خنده ای کردم و گفتم
_هیچ وقت نشد درست و حسابی ازت تشکر کنم به خاطر همه چی
_فکرشم نکن
بعد از چند لحظه گفتم
_تشویق کن
خندیدیم و من پیاده شدم
درست روبری پله های سفید وسرامیکی ایستادم.دستم به سمت در دراز شد که...کسی خارج شد.الهه؟
_آیدا مگه تو کلید نداری؟
حرف زدن یادم رفت.مگه من گم نشده بودم؟پس چرا انقدر عادی برخورد میکرد انگار که...
_نمیای تو من عجله دارم کلاسم دیر میشه با اون استاد کچل هاف هافو...
نفسشو کلافه وار بیرون فرستاد و گفت
_راستی غروب باید بریم خونه خالشون وقتی برگشتم درباره امیر بهم بگو
و دستی به شونم کوبید و ازم دور شد
۱.۸k
۱۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.