آخرین وداع
#آخرینوداع
- دارم... زجر میکشم...
زغال رو بیشتر روی کاغذ فشار داد و تیکهای ازش توی دستش پودر شد. یه خط دیگه روی موهای شب رنگ دختر توی کاغذ زد و با نفس لرزونی، پودرهای روی کاغذ رو فوت کرد.
پلک زد و سعی کرد از فکر به کاغذی که بخاطر خشک شدن اشک چروکیده شده بود فرار کنه.
بیفایده بود.
به محض اینکه فلوک لب باز کرد، تمام تلاشهاش برای ندیدن قطرههای خشک شده هدر رفت.
- خوبی؟
خوب بود.
همه چیز خوب بود. همه خوب بودن. همهی اتفاقات جهان داشت خوب پیش میرفت. فقط ای کاش، اون هم جزو "همه" محسوب میشد.
با صدای خفهای که داشت میلرزید جواب داد:
- دلیلی نداره برای کسایی که اهمیتی واسم ندارن گریه کنم.
کاغذ از زیر دستش کشیده شد.
- ولی گریه کردی!
لب زد:
- حال قفسهی سینهت چطوره؟
درد توی سرتاسر بدنش میپیچید. پیچ میزد و هر کدوم رو هر جور دلش میخواست از کار مینداخت.
لحظهای تصور پایانی که دیده بود توی ذهنش شکل گرفت و لحظهای بعد قلبش تیر کشید.
با حال خرابی پچ زد:
- خوبه.
فلوک حرفش رو طوطیوار تکرار کرد:
- خوبه.
و نگاهی به طرحهای روی کاغذ انداخت. مکثی کرد. حرفش رو سنجید و بعد به آرومی گفت:
- اولین باری هست که انقدر آشفته میبینمت.
این بار ارن تکرار کرد:
- اولین باری هست که منو آشفته میبینی.
- مربوط به خوابی هست که دیدی؟
- مربوط به خوابی هست که دیدم.
دستهاش بخاطر زغال سیاه شده بود. بخاطر فشار ناخنهاش زخم شده بود و بخاطر درد قلبی که با گذشت هر ثانیه تشدید میشد میلرزید.
چیزی که فلوک تلفظ کرد این بود:
- میخوای بریم لب دریا؟
و چیزی که مغزش تفسیر کرد این بود:
« میخوای بریم شکنجه شی؟! »
دریا...
چقدر دوست داشت ببینتش و چقدر آسیب دید از دیدنش. حتی الان هم بهش آسیب میزد.
از شدت درد توی سینهش برای بار چندم ناخنهاش رو توی گوشت دستش فرو کرد.
به زور جواب داد:
- نه!
- یاد آرمین میوفتی؟! و دوستهات؟!
دوست...
صندلی زوار در رفتهی کنارش کشیده شد. فلوک کنارش جا گرفت و با احترام کاغذ رو روی میز کهنه گذاشت.
ارن جوابی نداد و فلوک گفت:
- این طرحی که کشیدی، مربوط به چیزی در آینده هست؟
قلبش داشت از کار میوفتاد. چشمهاش پر و خالی میشد و فکش روی هم قفل شده بود.
فلوک دستش رو بالا آورد و لیوان حاوی مایعی روی میز گذاشت.
لب زد:
- این رو یکی از مارلیاییها درست کرد و گفت برای آروم شدن درد قلب خوبه.
نور ضعیف توی اتاق، مانع از ندیدن برق اشک توی چشمهای رهبر فروپاشیدهش نمیشد.
نویسنده:مهشید میرزایی
لینک چنل تلگرام:https://t.me/shingeki_no_kyojinn
https://t.me/joinchat/Q8AJ966pB_NmODU8
#فن_فیک
#آخرین_وداع
#aot
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#پست_جدید
- دارم... زجر میکشم...
زغال رو بیشتر روی کاغذ فشار داد و تیکهای ازش توی دستش پودر شد. یه خط دیگه روی موهای شب رنگ دختر توی کاغذ زد و با نفس لرزونی، پودرهای روی کاغذ رو فوت کرد.
پلک زد و سعی کرد از فکر به کاغذی که بخاطر خشک شدن اشک چروکیده شده بود فرار کنه.
بیفایده بود.
به محض اینکه فلوک لب باز کرد، تمام تلاشهاش برای ندیدن قطرههای خشک شده هدر رفت.
- خوبی؟
خوب بود.
همه چیز خوب بود. همه خوب بودن. همهی اتفاقات جهان داشت خوب پیش میرفت. فقط ای کاش، اون هم جزو "همه" محسوب میشد.
با صدای خفهای که داشت میلرزید جواب داد:
- دلیلی نداره برای کسایی که اهمیتی واسم ندارن گریه کنم.
کاغذ از زیر دستش کشیده شد.
- ولی گریه کردی!
لب زد:
- حال قفسهی سینهت چطوره؟
درد توی سرتاسر بدنش میپیچید. پیچ میزد و هر کدوم رو هر جور دلش میخواست از کار مینداخت.
لحظهای تصور پایانی که دیده بود توی ذهنش شکل گرفت و لحظهای بعد قلبش تیر کشید.
با حال خرابی پچ زد:
- خوبه.
فلوک حرفش رو طوطیوار تکرار کرد:
- خوبه.
و نگاهی به طرحهای روی کاغذ انداخت. مکثی کرد. حرفش رو سنجید و بعد به آرومی گفت:
- اولین باری هست که انقدر آشفته میبینمت.
این بار ارن تکرار کرد:
- اولین باری هست که منو آشفته میبینی.
- مربوط به خوابی هست که دیدی؟
- مربوط به خوابی هست که دیدم.
دستهاش بخاطر زغال سیاه شده بود. بخاطر فشار ناخنهاش زخم شده بود و بخاطر درد قلبی که با گذشت هر ثانیه تشدید میشد میلرزید.
چیزی که فلوک تلفظ کرد این بود:
- میخوای بریم لب دریا؟
و چیزی که مغزش تفسیر کرد این بود:
« میخوای بریم شکنجه شی؟! »
دریا...
چقدر دوست داشت ببینتش و چقدر آسیب دید از دیدنش. حتی الان هم بهش آسیب میزد.
از شدت درد توی سینهش برای بار چندم ناخنهاش رو توی گوشت دستش فرو کرد.
به زور جواب داد:
- نه!
- یاد آرمین میوفتی؟! و دوستهات؟!
دوست...
صندلی زوار در رفتهی کنارش کشیده شد. فلوک کنارش جا گرفت و با احترام کاغذ رو روی میز کهنه گذاشت.
ارن جوابی نداد و فلوک گفت:
- این طرحی که کشیدی، مربوط به چیزی در آینده هست؟
قلبش داشت از کار میوفتاد. چشمهاش پر و خالی میشد و فکش روی هم قفل شده بود.
فلوک دستش رو بالا آورد و لیوان حاوی مایعی روی میز گذاشت.
لب زد:
- این رو یکی از مارلیاییها درست کرد و گفت برای آروم شدن درد قلب خوبه.
نور ضعیف توی اتاق، مانع از ندیدن برق اشک توی چشمهای رهبر فروپاشیدهش نمیشد.
نویسنده:مهشید میرزایی
لینک چنل تلگرام:https://t.me/shingeki_no_kyojinn
https://t.me/joinchat/Q8AJ966pB_NmODU8
#فن_فیک
#آخرین_وداع
#aot
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#پست_جدید
۱۱.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.