دختر جوانی را می شناسم که اکنون یک دروغگوی درمان ناپذیر ا
دختر جوانی را می شناسم که اکنون یک دروغگوی درمان ناپذیر است . او هنگامی که هفت سال داشت هر روز به کلاس درس می رفت
پرستاری هر روز او را به مدرسه می برد و در پایان درس نیز خودش عقب او می رفت . خلاصه این زن مسئول تربیت این کودک بود.
در آن زمان ، شاگردان کلاس هر روز بر حسب نمره های امتحانات کتبی طبقه بندی می شدند و شاگرد اول و دوم و... معین می شد.
دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج می شد، با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که می گفت : ((چند شدی ؟)) رو به رو می شد. هرگاه او می توانست بگوید: ((اول یا دوم )) کار درست بود. اما یکبار اتفاق افتاد که سه نوبت پی در پی ، این بچه ، شاگرد سوم شد و باید گفت که رتبه سوم میان بیست و پنج نوآموز به راستی جای تحسین دارد.
پرستارِ او ، دو بار اول بردباری کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خودداری کند. در حالیکه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فریاد زد: ((پس این شاگرد سومی تو پایان ندارد؟ فردا باید اول شوی ! می شنوی ؟! اول ! باید شاگرد اول بشوی !))
این امر سخت و جدی در تمام آن روز فکر دخترک را به خود مشغول کرد و فردا هم در مدرسه دچار همین غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تکالیف و دروسش به کار برد.
اما او آن روز ، بار دیگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز دیگر این مصیبت و بلای عظیمی بود!
هنگامی که زنگ آخر را زدند، پرستار دم در کلاس در کمین این طفلک ایستاده بود. همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: ((چه خبر؟)) دخترک که دل گفتن حقیقت را در خودش ندید، پاسخ داد: ((اول شدم !)) و به این گونه دروغگویی او آغاز شد!
پرستاری هر روز او را به مدرسه می برد و در پایان درس نیز خودش عقب او می رفت . خلاصه این زن مسئول تربیت این کودک بود.
در آن زمان ، شاگردان کلاس هر روز بر حسب نمره های امتحانات کتبی طبقه بندی می شدند و شاگرد اول و دوم و... معین می شد.
دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج می شد، با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که می گفت : ((چند شدی ؟)) رو به رو می شد. هرگاه او می توانست بگوید: ((اول یا دوم )) کار درست بود. اما یکبار اتفاق افتاد که سه نوبت پی در پی ، این بچه ، شاگرد سوم شد و باید گفت که رتبه سوم میان بیست و پنج نوآموز به راستی جای تحسین دارد.
پرستارِ او ، دو بار اول بردباری کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خودداری کند. در حالیکه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فریاد زد: ((پس این شاگرد سومی تو پایان ندارد؟ فردا باید اول شوی ! می شنوی ؟! اول ! باید شاگرد اول بشوی !))
این امر سخت و جدی در تمام آن روز فکر دخترک را به خود مشغول کرد و فردا هم در مدرسه دچار همین غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تکالیف و دروسش به کار برد.
اما او آن روز ، بار دیگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز دیگر این مصیبت و بلای عظیمی بود!
هنگامی که زنگ آخر را زدند، پرستار دم در کلاس در کمین این طفلک ایستاده بود. همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: ((چه خبر؟)) دخترک که دل گفتن حقیقت را در خودش ندید، پاسخ داد: ((اول شدم !)) و به این گونه دروغگویی او آغاز شد!
۵۹۷
۱۸ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.