پارت ۲
پارت ۲
سارو:خب خب بفرما شام ببنید چی بختم
انیگیریییی
همه بچه ها: ایول دستت طلا خواهر جون
سومیکو:ههههههههه
هیناتا:بچه ها آروم باشین ههههه
کائوتو(پدر سومیکو): سلام
سومیکو:سلام پدر جون
سارو:سلام پدر جون بفرمایید شام
کائوتو:او ممنونم سارو
هیناتا:خوش امدی
*همه غذاشونو میخورن
کائوتو:هومممم خیلی خوشمزه بود
ببینم سومیکو تو پخته بودی
سارو:هااااااااااا؟چراااا خواهر؟ مگه من دسته بیلم؟
کائوتو:ببخشید سارو آخه معمولا سومیکو آشپزی میکنه
کانامی:ولی بازم کن نمک بود
سارو:اگه من نمی پختم همینم نبود
همه خانواده:هههههههههههه
سومیکو:با اجازه من باید برم
هیناتا: سومیکو این وقت شب نباید بری بیرون
سومیکو:نگران نباشین مادر جون زود برمیگردن
کائوتو:سومیکو شیاطین وجود ندارن لازم نیست الکی خودت رو اذیت کنی پدربزرگت ی دیوونه بوده که این داستان هارو برات تعریف میکرد
سومیکو:شاید ولی میخوام اگه واقعی بودن بتونم ازتون مراقبت کنم
*سومیکو از خونه میره بیرون و شروع میکنه تمرین کردن
سومیکو:چقدر دیر شود قول داده بودم زود برگردم
*سومیکو حس میکنه یکی بهش زل زده
سومیکو:اونی که اونجایی دست از زل زدن به من بردار تمرکز ندارم .........عادت داری به مردم زل بزنی
هامونو:*اون چطور فهمید من اینجام
*هامونو از روی درخت میاد پایین و سومیکو میچرخه
هامونو:سلام ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم
ولی ببینم تو شیطان کشی
سومیکو:نه نیستم
هامونو:ولی خیلی با ظرافت کاتانا رو تاب میدی
سومیکو:تو چی تو ی نینجایی؟
هامونو:او از کجا فهمیدی
سومیکو:زهر هایی که توی کمربندت قایم کردی .
ببینم زهر مار افعیه مگه؟
هامونو:*این.....این دختر......ترسناکه
سارو:خب خب بفرما شام ببنید چی بختم
انیگیریییی
همه بچه ها: ایول دستت طلا خواهر جون
سومیکو:ههههههههه
هیناتا:بچه ها آروم باشین ههههه
کائوتو(پدر سومیکو): سلام
سومیکو:سلام پدر جون
سارو:سلام پدر جون بفرمایید شام
کائوتو:او ممنونم سارو
هیناتا:خوش امدی
*همه غذاشونو میخورن
کائوتو:هومممم خیلی خوشمزه بود
ببینم سومیکو تو پخته بودی
سارو:هااااااااااا؟چراااا خواهر؟ مگه من دسته بیلم؟
کائوتو:ببخشید سارو آخه معمولا سومیکو آشپزی میکنه
کانامی:ولی بازم کن نمک بود
سارو:اگه من نمی پختم همینم نبود
همه خانواده:هههههههههههه
سومیکو:با اجازه من باید برم
هیناتا: سومیکو این وقت شب نباید بری بیرون
سومیکو:نگران نباشین مادر جون زود برمیگردن
کائوتو:سومیکو شیاطین وجود ندارن لازم نیست الکی خودت رو اذیت کنی پدربزرگت ی دیوونه بوده که این داستان هارو برات تعریف میکرد
سومیکو:شاید ولی میخوام اگه واقعی بودن بتونم ازتون مراقبت کنم
*سومیکو از خونه میره بیرون و شروع میکنه تمرین کردن
سومیکو:چقدر دیر شود قول داده بودم زود برگردم
*سومیکو حس میکنه یکی بهش زل زده
سومیکو:اونی که اونجایی دست از زل زدن به من بردار تمرکز ندارم .........عادت داری به مردم زل بزنی
هامونو:*اون چطور فهمید من اینجام
*هامونو از روی درخت میاد پایین و سومیکو میچرخه
هامونو:سلام ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم
ولی ببینم تو شیطان کشی
سومیکو:نه نیستم
هامونو:ولی خیلی با ظرافت کاتانا رو تاب میدی
سومیکو:تو چی تو ی نینجایی؟
هامونو:او از کجا فهمیدی
سومیکو:زهر هایی که توی کمربندت قایم کردی .
ببینم زهر مار افعیه مگه؟
هامونو:*این.....این دختر......ترسناکه
۳.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.