تمام هستی منواقعی پارتهفتم

تمام هستی من(واقعی) #پارت_هفتم
مامانم داشت حاضر میشد. سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون... تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود... اشک تو چشمام حلقه زد که...
 از تویه اینه دیدمش.. سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا پاش خیس بود .. خیره شدم بهش.. روش و برگردوندو رفت.. قلبم ترک خورد..
 اخه چرااااااا ؟؟ تو تختم خوابیده بودمو فکرمیکردم !به روزای قشنگی که با بابک داشتیم....اغوشش....بوسه هاش.... اخ چه قدر زود گذشتن ! از وقتی راحله بهم گفته بود بابک پیغام داده ازم متنفره دیگه بدتر شده بودم . نمی دونم کدوم احمقی گفته من یه شب و با یه پسر دیگه بوده ام که بابک عشقو از یادش برد و یه تنفر از من تو قلبش ریشه زد!اخه من که هنوز وفادارش بودم..... چرا باید این حرفارو باور میکرد؟چرا با دیدنم راشو کج میکرد....

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

خوشگله فقط زیادی درازه☺

هع!رفت...

تمام هستی من(واقعی) #پارت_ششماز خدا میخواستم فقط یه بار دیگه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط