تمام هستی منواقعی پارتششم

تمام هستی من(واقعی) #پارت_ششم
از خدا میخواستم فقط یه بار دیگه بابک رو ببینم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم. همون حرفایی که برای آخرین بار میخواست از زبونم بشنوه. همون حرفایی که توی حال وهوای دیگه بودیم میخواستم بگم ولی نگفتم... ای کاش میشد دوباره ببینمش و بهش همه ی حرفای دلم رو میگفتم ....
ای کـــــــاااااااااااش.... کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم..... دلم داشت میترکید... گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم دیگه سیگار؛ مشروب و حتی فکر درباره گذشته ها؛ حرفای بی محتوا و دخترونه..نه هیچکدومش فایده ای نداشت
یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا! با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم . بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم ! هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید!
گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم !
دیدگاه ها (۱)

هع!رفت...

تمام هستی من(واقعی) #پارت_هفتممامانم داشت حاضر میشد. سوئچ ما...

روز پدر به همه ی بابا های دنیا مبارک❤

الان دارم به ابن نتیجه میرسم اگر گشاد نبودم گشاد نبو—نه نه ی...

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p8

سلامخوبین؟ اومدم یچی بگم نمیدونم چند نفرتون منو از پیجه اولم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط