پارت۸۱
پارت۸۱
ساکت نشسته بودم و به میلاد نگاه میکردم انگار منتظر یه معجزه باشم که بیدار شه و چشماشو باز کنه.
ولی واقعا از دستش داده بودم...
آرمان کنارم نشست و دست سردمو گرفت.اروم گفت
_نوشین...بلند شو باید بریم.
نگاهش نکردم و جوابی ندادم.چشمم هنوز روی صورت میلاد بود.سپهر روی صندلی نشسته بود و عصبی پاهاشو تکون میداد.
ارمان گفت
_بریم پیش مادرت...
با شنیدن اسم مامانم سرمو به سمتش برگردوندم و با صدای خش دارم گفتم
_بریم...
لبخندی زد و پشت دستمو بوسید.گیج نگاهش میکردم.انگار دور و برمو نمیدیدم یا صدایی نمیشنیدم.فقط صدا و تصویر میلاد بود که توی سرم داشتم.فکر اینکه دیگه نیست ولم نمیکرد.فکر اینکه تقصیر من بود.
***شاهین***
راهی که تا ویلا داشتمو فقط دوییدم.اون لعنتی جادومو ازم گرفته بود و حالا دیگه هیچ قدرتی نداشتم.
نفس نفس میزدم و دیگه جونی تو پاهام نبود.
ایستادم و دستامو رو زانوهام گذاشتم.صدای گوشیم بلند شد.درش اوردم و با دیدن شماره ی لیلا نفسمو صدا دار فوت کردم.
جواب ندادم و بقیه راهو اروم راه رفتم.وارد ویلا شدم و فکر اینکه کسی از جادوگرای توی ویلا بفهمن من جادویی ندارم دیوونم میکرد.
از پله ها بالا رفتم.اجازه ندادم کسی چیزی بگه و سریع رفتم جایی که اونا نباشن.
عصبانی بودم و نفرت همه وجودمو پر کرده بود.
کنار پنجره ایستادم و دستی به صورتم کشیدم.هنوز نفسام تند بودن.
برگشتم و گلدون شیشه ای روی میزو کوبیدم به دیوار.گلدون با صدای بدی هزار تیکه شد.صدای پاشنه های کفش یکی توی فضای اتاق پخش میشد.
برگشتم و با دیدنش اخمام رفت تو هم چون نمیدونستم چی جوابشو بدم...
روبروم ایستاد و نگاهی به شیشه خورده های روز زمین انداخت.پوزخندی زد وگفت
_حدس میزدم نتونی...
با حرص گفتم
_نباید دست کم میگرفتمش...
روی یکی از مبلا نشست و با تردید گفت
_آرمان چیشد؟
تکیمو به دیوار دادم و گفتم
_خیلی هوای ساحره رو داره...کارو سخت کرده.
سرشو انداخت پایین و اخم کرد.پوزخندی زدم و گفتم
_نگرانشی اره؟
عصبی نگاهم کرد و گفت
_من نگران اون عوضی نیستم.
صداش میلرزید.میدونستم دروغ میگه.ولی از نفرتشم خبر داشتم...بلند شد که بره.صداش کردم.
_آرزو...
برگشت و سوالی نگاهم کرد.گفتم
_هنوز فرصت داریم...
ساکت نشسته بودم و به میلاد نگاه میکردم انگار منتظر یه معجزه باشم که بیدار شه و چشماشو باز کنه.
ولی واقعا از دستش داده بودم...
آرمان کنارم نشست و دست سردمو گرفت.اروم گفت
_نوشین...بلند شو باید بریم.
نگاهش نکردم و جوابی ندادم.چشمم هنوز روی صورت میلاد بود.سپهر روی صندلی نشسته بود و عصبی پاهاشو تکون میداد.
ارمان گفت
_بریم پیش مادرت...
با شنیدن اسم مامانم سرمو به سمتش برگردوندم و با صدای خش دارم گفتم
_بریم...
لبخندی زد و پشت دستمو بوسید.گیج نگاهش میکردم.انگار دور و برمو نمیدیدم یا صدایی نمیشنیدم.فقط صدا و تصویر میلاد بود که توی سرم داشتم.فکر اینکه دیگه نیست ولم نمیکرد.فکر اینکه تقصیر من بود.
***شاهین***
راهی که تا ویلا داشتمو فقط دوییدم.اون لعنتی جادومو ازم گرفته بود و حالا دیگه هیچ قدرتی نداشتم.
نفس نفس میزدم و دیگه جونی تو پاهام نبود.
ایستادم و دستامو رو زانوهام گذاشتم.صدای گوشیم بلند شد.درش اوردم و با دیدن شماره ی لیلا نفسمو صدا دار فوت کردم.
جواب ندادم و بقیه راهو اروم راه رفتم.وارد ویلا شدم و فکر اینکه کسی از جادوگرای توی ویلا بفهمن من جادویی ندارم دیوونم میکرد.
از پله ها بالا رفتم.اجازه ندادم کسی چیزی بگه و سریع رفتم جایی که اونا نباشن.
عصبانی بودم و نفرت همه وجودمو پر کرده بود.
کنار پنجره ایستادم و دستی به صورتم کشیدم.هنوز نفسام تند بودن.
برگشتم و گلدون شیشه ای روی میزو کوبیدم به دیوار.گلدون با صدای بدی هزار تیکه شد.صدای پاشنه های کفش یکی توی فضای اتاق پخش میشد.
برگشتم و با دیدنش اخمام رفت تو هم چون نمیدونستم چی جوابشو بدم...
روبروم ایستاد و نگاهی به شیشه خورده های روز زمین انداخت.پوزخندی زد وگفت
_حدس میزدم نتونی...
با حرص گفتم
_نباید دست کم میگرفتمش...
روی یکی از مبلا نشست و با تردید گفت
_آرمان چیشد؟
تکیمو به دیوار دادم و گفتم
_خیلی هوای ساحره رو داره...کارو سخت کرده.
سرشو انداخت پایین و اخم کرد.پوزخندی زدم و گفتم
_نگرانشی اره؟
عصبی نگاهم کرد و گفت
_من نگران اون عوضی نیستم.
صداش میلرزید.میدونستم دروغ میگه.ولی از نفرتشم خبر داشتم...بلند شد که بره.صداش کردم.
_آرزو...
برگشت و سوالی نگاهم کرد.گفتم
_هنوز فرصت داریم...
۲.۲k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.