پارت۸۰
پارت۸۰
به آرمان نگاهی انداختم و انگار فکرمو خوند.سرشو تکون داد و به طرف جادوگر دیگه ای حمله کرد.محکم دستاشو از پشت قفل کرد و من با لمس کوتاهی جادوشو به گردنبند منتقل کردم.
کم کم همشون از ترس عقب کشیدن و شاهینو تنها گذاشتن تا جایی که فقط شاهین توی کتابخونه که حالا حسابی بهم ریخته بود،باقی موند.
چهرتایی آروم به سمتش رفتیم و اون چند قدم به عقب رفت.آرمان و سپهر نگاهی بهم انداختن و قبل ازینکه فرصت حرکتی داشته باشن شاهین دستشو به سمت میلاد گرفت و با گفتن کلمه ای اونو به سمت خودش کشید.شاهین داد زد
_برین عقب.
ترسیده بودم.میلاد جادوگر نبود و ممکن بود...
با این فکر دستام یخ کرد با صدای لرزون گفتم
_شاهین آروم باش.کار احمقانه نکن.
شاهین میلادو محکم تر گرفت و گفت
_گردنبندو بنداز.
سپهر نگاهی بهم انداخت و سرشو به معنای نه تکون داد.شاهین داد زد
_کری؟گردنبندو بنداز.
میلاد گفت
_نوشین برو.
شاهین توی گوش میلاد گفت
_میخوای بمیری اره؟
جادوی شاهینو حس کردم.میخواست و میتونست که بلایی سر میلاد بیاره
داد زدم
_باشه.ولش کن.
نگاهی بهم انداخت و دستشو به طرفم گرفت
گردنبند ماهو از صندوق بیرون اوردم و اروم قدمی به سمتش برداشتم.چشم از گردنبند بر نمیداشت و حریصانه بهش خیره شده بود.قبل ازینکه دستش بهش برسه میلاد با ارنج محکم به پهلوی شاهین ضربه زد و به سمت من هولش داد.با دست دیگم دست شاهینو گرفتم.جادوش خیلی قوی بود و به شدت سیاه.سخت میتونستم منتقلش کنم.شاهین از روی ترس و درد دادی کشید و دست ازادشو به سمت میلاد گرفت و سریع وردیو خوند.میلاد با شدت زیادی به سمت دیوار پرت شد و روی زمین افتاد.
گردنبند توی دستم میدرخشید.نگران به میلاد نگاه کردم و صدای ضربان قلبمو میشنیدم.
دست شاهینو ول کردم و اون بی جون روی زمین افتاد.ترسیده و خشمگین به دستاش نگاه کرد و کشون کشون خودشو عقب کشید و بعد، بلند شد و بیرون دویید.
دوییدم سمت میلاد.آرمان بالا سرش نشسته بود و تکونش میداد.ولی چشماش بسته بود و دستاش دو طرفش افتاده بودن.
دست آرمانو پس زدم و با بغص صداش زدم.آرمان غمگین نگاهم کرد.این نگاهو میشناختم...اشک جلوی دیدمو بسته بود.
_میلاد...پاشو...باز کن چشماتو...میلاد...
سرمو روی سینش گذاشتم.چیزی نمیشنیدم.دستام میلرزید.دستمو بالای لبش گذاشتم.با بغض و اشک رو به آرمان گفتم
_نفس نمیکشه...آرمان نفس نمیکشه...
کتابخونه شروع به لرزیدن کرد و سپهر که بالای سرمون ایستاده بود با تعجب به دور و برش نگاه کرد.کتابا یکی یکی از قفسه پایین میفتادن.
اما من نه چیزی میدیدم نه میشنیدم.دیگه کم کم اسمشو داد میزدم.
فکر اینکه دیگه نباشه داشت دیوونم میکرد.
با التماس به آرمان نگاه کردم
_یه کاری بکن میگم نفس نمیکشه...
نگاه پر التماسمو به سپهر هم دوختم ولی هردو نا امید بهم نگاه کردن.
لرزش کتابخونه هر لحظه بیشتر میشد و صدای هق هقم توی صدای افتادن قفسه ای از کتابا گم شد.
آرمان کمی خودشو بهم نزدیک کرد و منو به سمت خودش کشید.
_میلاد...
چهره ی بی جونش توی سرم حک شد.چشمای بستش و سر پر از خونش...
_آرمان چیکار کنم میلاد دیگه نفس نمیکشه...
دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو بوسید.هیچی نمیگفت.
لرزش کتابخونه کم کم آروم شد ولی من هنوز توی آغوش آرمان به صورت خونی میلاد نگاه میکردم...
به آرمان نگاهی انداختم و انگار فکرمو خوند.سرشو تکون داد و به طرف جادوگر دیگه ای حمله کرد.محکم دستاشو از پشت قفل کرد و من با لمس کوتاهی جادوشو به گردنبند منتقل کردم.
کم کم همشون از ترس عقب کشیدن و شاهینو تنها گذاشتن تا جایی که فقط شاهین توی کتابخونه که حالا حسابی بهم ریخته بود،باقی موند.
چهرتایی آروم به سمتش رفتیم و اون چند قدم به عقب رفت.آرمان و سپهر نگاهی بهم انداختن و قبل ازینکه فرصت حرکتی داشته باشن شاهین دستشو به سمت میلاد گرفت و با گفتن کلمه ای اونو به سمت خودش کشید.شاهین داد زد
_برین عقب.
ترسیده بودم.میلاد جادوگر نبود و ممکن بود...
با این فکر دستام یخ کرد با صدای لرزون گفتم
_شاهین آروم باش.کار احمقانه نکن.
شاهین میلادو محکم تر گرفت و گفت
_گردنبندو بنداز.
سپهر نگاهی بهم انداخت و سرشو به معنای نه تکون داد.شاهین داد زد
_کری؟گردنبندو بنداز.
میلاد گفت
_نوشین برو.
شاهین توی گوش میلاد گفت
_میخوای بمیری اره؟
جادوی شاهینو حس کردم.میخواست و میتونست که بلایی سر میلاد بیاره
داد زدم
_باشه.ولش کن.
نگاهی بهم انداخت و دستشو به طرفم گرفت
گردنبند ماهو از صندوق بیرون اوردم و اروم قدمی به سمتش برداشتم.چشم از گردنبند بر نمیداشت و حریصانه بهش خیره شده بود.قبل ازینکه دستش بهش برسه میلاد با ارنج محکم به پهلوی شاهین ضربه زد و به سمت من هولش داد.با دست دیگم دست شاهینو گرفتم.جادوش خیلی قوی بود و به شدت سیاه.سخت میتونستم منتقلش کنم.شاهین از روی ترس و درد دادی کشید و دست ازادشو به سمت میلاد گرفت و سریع وردیو خوند.میلاد با شدت زیادی به سمت دیوار پرت شد و روی زمین افتاد.
گردنبند توی دستم میدرخشید.نگران به میلاد نگاه کردم و صدای ضربان قلبمو میشنیدم.
دست شاهینو ول کردم و اون بی جون روی زمین افتاد.ترسیده و خشمگین به دستاش نگاه کرد و کشون کشون خودشو عقب کشید و بعد، بلند شد و بیرون دویید.
دوییدم سمت میلاد.آرمان بالا سرش نشسته بود و تکونش میداد.ولی چشماش بسته بود و دستاش دو طرفش افتاده بودن.
دست آرمانو پس زدم و با بغص صداش زدم.آرمان غمگین نگاهم کرد.این نگاهو میشناختم...اشک جلوی دیدمو بسته بود.
_میلاد...پاشو...باز کن چشماتو...میلاد...
سرمو روی سینش گذاشتم.چیزی نمیشنیدم.دستام میلرزید.دستمو بالای لبش گذاشتم.با بغض و اشک رو به آرمان گفتم
_نفس نمیکشه...آرمان نفس نمیکشه...
کتابخونه شروع به لرزیدن کرد و سپهر که بالای سرمون ایستاده بود با تعجب به دور و برش نگاه کرد.کتابا یکی یکی از قفسه پایین میفتادن.
اما من نه چیزی میدیدم نه میشنیدم.دیگه کم کم اسمشو داد میزدم.
فکر اینکه دیگه نباشه داشت دیوونم میکرد.
با التماس به آرمان نگاه کردم
_یه کاری بکن میگم نفس نمیکشه...
نگاه پر التماسمو به سپهر هم دوختم ولی هردو نا امید بهم نگاه کردن.
لرزش کتابخونه هر لحظه بیشتر میشد و صدای هق هقم توی صدای افتادن قفسه ای از کتابا گم شد.
آرمان کمی خودشو بهم نزدیک کرد و منو به سمت خودش کشید.
_میلاد...
چهره ی بی جونش توی سرم حک شد.چشمای بستش و سر پر از خونش...
_آرمان چیکار کنم میلاد دیگه نفس نمیکشه...
دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو بوسید.هیچی نمیگفت.
لرزش کتابخونه کم کم آروم شد ولی من هنوز توی آغوش آرمان به صورت خونی میلاد نگاه میکردم...
۶.۶k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.