هنـوز هم که هنـوز هسـت میـروم به همـان کافـه...
هنـوز هم که هنـوز هسـت میـروم به همـان کافـه...
می نشیـنم روبروی همـان جای همیشگیـمان و به چیـدمان استکانهای کافه می نگـرم...
راستـی
چقـدر جایت خالیسـت...
خود را مشـغول شنفتن قل قل قلیان ها میکنم .
انگار تصـویری روبرویم مرا فریاد می زند...
قهـوه ام را در دو لیـوان میـریزم
نگاه مضحـک مـردم ، و مـنی که در هیـاهوی ناباوری نامـت را فریاد میـزنم و برایـت از خود میگویم.
راسـتی
چقـدر جایت خالیسـت...
#بـداهه_متن_از_خودم
می نشیـنم روبروی همـان جای همیشگیـمان و به چیـدمان استکانهای کافه می نگـرم...
راستـی
چقـدر جایت خالیسـت...
خود را مشـغول شنفتن قل قل قلیان ها میکنم .
انگار تصـویری روبرویم مرا فریاد می زند...
قهـوه ام را در دو لیـوان میـریزم
نگاه مضحـک مـردم ، و مـنی که در هیـاهوی ناباوری نامـت را فریاد میـزنم و برایـت از خود میگویم.
راسـتی
چقـدر جایت خالیسـت...
#بـداهه_متن_از_خودم
۲۸۶
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.