رمان غریبه ی اشنا
p⁵
ساعت ⁵ بود که رفتم خونه..پدر و مادرم نشسته بودن...سلام (سرد)بدون اینکه ازشون جوابی بشنوم رفتم توی اتاقم میونه ی خوبی باهاشون نداشتم اونا اصرار دارن باهام بیشتر صحبت کنند ولی (ی سورپرایز که ته سرده جوابش رو آخرای رمان میگیرید)کسی نبود که ازش خوشم بیاد...گوشیم رو چک کردم ...چیز خاصی نبود..از اتاقم زدم بیرون و رفتم...توی پشت بوم جایی که همیشه میرم..از پنجره به بیرون خیره شدم...هوا کمی سرد بود هوای پاییزی بود...توی فکر بودم که مادرم اومد داخل...کاری داری ؟!
م ته : امشب ساعت ⁷ قراره بریم مهمونی...
ته : کجا؟!
م ته : خونه آقای جئون
ته : من نمیام
م ته : دفعه ی پیش هم نیومدی
ته : که چی؟!
م ته : هیچی ولش کن (رفت)
ته : ن...
ساعت ⁵ بود که رفتم خونه..پدر و مادرم نشسته بودن...سلام (سرد)بدون اینکه ازشون جوابی بشنوم رفتم توی اتاقم میونه ی خوبی باهاشون نداشتم اونا اصرار دارن باهام بیشتر صحبت کنند ولی (ی سورپرایز که ته سرده جوابش رو آخرای رمان میگیرید)کسی نبود که ازش خوشم بیاد...گوشیم رو چک کردم ...چیز خاصی نبود..از اتاقم زدم بیرون و رفتم...توی پشت بوم جایی که همیشه میرم..از پنجره به بیرون خیره شدم...هوا کمی سرد بود هوای پاییزی بود...توی فکر بودم که مادرم اومد داخل...کاری داری ؟!
م ته : امشب ساعت ⁷ قراره بریم مهمونی...
ته : کجا؟!
م ته : خونه آقای جئون
ته : من نمیام
م ته : دفعه ی پیش هم نیومدی
ته : که چی؟!
م ته : هیچی ولش کن (رفت)
ته : ن...
- ۳.۳k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط