قول های باران
قٓـول های بارانـے
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
دو هفته گذشت. مذاکرات به بنبست رسیده بود. جونگکوک با بیرحمانهترین جزییات، نقطه ضعفهای مالی «آرک» را هدف میگرفت. یوری هر شب دیرتر از دفتر خارج میشد، با سردردی که پشت چشمهایش میزد.یک شب، دیروقت، وقتی برای تحویل پروندهای ضروری به دفتر برگشت، بستهای کوچک و مشکی، با روبانی خاکستری، روی میز کارش دید. هیچ کارتی نبود. فقط، در زیر نور مهتابی، بسته حس ناخوشایندی منتقل میکرد.
با احتیاط آن را باز کرد. داخلش یک گردنبند بود. زنجیری نازک از طلای سفید، با آویزی به شکل یک توپ فوتبال کوچک، اما از الماس تراشخورده. درخشش آن سرد و تمسخرآمیز بود. یاد آن توپ کهنه در پارکینگ بارانی افتاد. ته قلبش یخ زد.همان شب، وقتی به آپارتمان لوکس ولی خالی خود در گانگنام برگشت، یک ایمیل جدید در صندوق ورودی شغلیاش چشمک میزد. فرستنده ناشناس. موضوع
°یادآوری یک قول
بدون هیچ متن. فقط یک عکس قدیمی. عکسی که خودش هم نسخهای از آن نداشت: دو کودک، یوری و جونگکوک، زیر همان درخت بزرگ محله قدیمی. جونگکوک دستش را محافظهوار پشت سر یوری گرفته بود. نگاهش به دوربین نبود. به یوری بود. با همان تمرکز تاریک، اما در نسخه کودکانه. زیر عکس، با فونت ساده نوشته بود
°همیشه مـال من بودی.
یوری لپتاپ را با خشونت بست. نفسش به شماره افتاد. این دیگر سرسختی در مذاکره نبود. این... وسواس بود. بیماری بود.
تلفنش زنگ خورد. شماره ناشناس. دستش لرزید ولی جواب داد.
سکوت. فقط صدای تنفس آرام و یکنواخت از طرف دیگر خط.
+جونگکوک؟...
صدا از گلوی خشکش بیرون آمد.
√گردنبندت را پسندیدی؟
صدایش آرام و تقریباً خوابآلود بود.
√الماس، مثل توست. سخت، درخشان... و باید در جایگاه خودش قرار بگیرد. زیر نور من
+این کارها چیه؟ میخوای منو بترسونی؟
صدای خندهای نرم شنیده شد.
√ترساندن؟ نه، عزیزم. آموزش. میخوام یادت بیارم مال کجایی. قرارداد خرید رو فردا امضا میکنی. اگر نه...
سکوت سنگینی حاکم شد.
+اگر نه چه؟
√آنوقت مجبور میشم بازی رو به زمین قدیم ببرم. یادته پدرت چطور شرکت خانوادگیشون رو به خاطر بدهی فروخت؟ پروندههای مالی «آرک» رو هم با دقت... بازآرایی کردم. اگر لازم شود، میتوانم ورشکستگیات را آنقدر سریع و زشت کنم که حتی سایهات هم در این صنعت خریدار نداشته باشد.
+نمیتونی...
√میتوانم
قطعش کرد، صدایش برای اولین بار تیز شد، مثل فلزی سرد.
√و این کار را میکنم. مگر اینکه تسلیم بشی. داوطلبانه.
تنها صدای تپش قلب یوری در خط شنیده میشد.
√بهش فکر کن، یوری
جونگکوک دوباره آرام و نرم حرف زد، انگار دارد او را نوازش میکند.
√میتونی جنگ رو ببازی و هیچ چیز نداشته باشی. یا میتونی تسلیم بشی... و همه چیز رو داشته باشی. من را داشته باشی.
خط قطع شد.
یوری به گردنبند الماس نگاه کرد که در نور ماه بر میز میدرخشید. حالا آن آویز توپ فوتبال، شبیه قلادهای کوچک به نظر میرسید. او تازه فهمیده بود: این یک پیشنهاد تجاری نبود. یک اولتیماتوم عاطفی بود. و جونگکوک ده سال بود که برای تحویل آن نقشه میکشید.
تسلیم شدن؟ یا سقوطی که او طراحی کرده بود؟انتخاب، حالا مال او بود. اما نتیجه، از ابتدا مال جونگکوک بود.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
دو هفته گذشت. مذاکرات به بنبست رسیده بود. جونگکوک با بیرحمانهترین جزییات، نقطه ضعفهای مالی «آرک» را هدف میگرفت. یوری هر شب دیرتر از دفتر خارج میشد، با سردردی که پشت چشمهایش میزد.یک شب، دیروقت، وقتی برای تحویل پروندهای ضروری به دفتر برگشت، بستهای کوچک و مشکی، با روبانی خاکستری، روی میز کارش دید. هیچ کارتی نبود. فقط، در زیر نور مهتابی، بسته حس ناخوشایندی منتقل میکرد.
با احتیاط آن را باز کرد. داخلش یک گردنبند بود. زنجیری نازک از طلای سفید، با آویزی به شکل یک توپ فوتبال کوچک، اما از الماس تراشخورده. درخشش آن سرد و تمسخرآمیز بود. یاد آن توپ کهنه در پارکینگ بارانی افتاد. ته قلبش یخ زد.همان شب، وقتی به آپارتمان لوکس ولی خالی خود در گانگنام برگشت، یک ایمیل جدید در صندوق ورودی شغلیاش چشمک میزد. فرستنده ناشناس. موضوع
°یادآوری یک قول
بدون هیچ متن. فقط یک عکس قدیمی. عکسی که خودش هم نسخهای از آن نداشت: دو کودک، یوری و جونگکوک، زیر همان درخت بزرگ محله قدیمی. جونگکوک دستش را محافظهوار پشت سر یوری گرفته بود. نگاهش به دوربین نبود. به یوری بود. با همان تمرکز تاریک، اما در نسخه کودکانه. زیر عکس، با فونت ساده نوشته بود
°همیشه مـال من بودی.
یوری لپتاپ را با خشونت بست. نفسش به شماره افتاد. این دیگر سرسختی در مذاکره نبود. این... وسواس بود. بیماری بود.
تلفنش زنگ خورد. شماره ناشناس. دستش لرزید ولی جواب داد.
سکوت. فقط صدای تنفس آرام و یکنواخت از طرف دیگر خط.
+جونگکوک؟...
صدا از گلوی خشکش بیرون آمد.
√گردنبندت را پسندیدی؟
صدایش آرام و تقریباً خوابآلود بود.
√الماس، مثل توست. سخت، درخشان... و باید در جایگاه خودش قرار بگیرد. زیر نور من
+این کارها چیه؟ میخوای منو بترسونی؟
صدای خندهای نرم شنیده شد.
√ترساندن؟ نه، عزیزم. آموزش. میخوام یادت بیارم مال کجایی. قرارداد خرید رو فردا امضا میکنی. اگر نه...
سکوت سنگینی حاکم شد.
+اگر نه چه؟
√آنوقت مجبور میشم بازی رو به زمین قدیم ببرم. یادته پدرت چطور شرکت خانوادگیشون رو به خاطر بدهی فروخت؟ پروندههای مالی «آرک» رو هم با دقت... بازآرایی کردم. اگر لازم شود، میتوانم ورشکستگیات را آنقدر سریع و زشت کنم که حتی سایهات هم در این صنعت خریدار نداشته باشد.
+نمیتونی...
√میتوانم
قطعش کرد، صدایش برای اولین بار تیز شد، مثل فلزی سرد.
√و این کار را میکنم. مگر اینکه تسلیم بشی. داوطلبانه.
تنها صدای تپش قلب یوری در خط شنیده میشد.
√بهش فکر کن، یوری
جونگکوک دوباره آرام و نرم حرف زد، انگار دارد او را نوازش میکند.
√میتونی جنگ رو ببازی و هیچ چیز نداشته باشی. یا میتونی تسلیم بشی... و همه چیز رو داشته باشی. من را داشته باشی.
خط قطع شد.
یوری به گردنبند الماس نگاه کرد که در نور ماه بر میز میدرخشید. حالا آن آویز توپ فوتبال، شبیه قلادهای کوچک به نظر میرسید. او تازه فهمیده بود: این یک پیشنهاد تجاری نبود. یک اولتیماتوم عاطفی بود. و جونگکوک ده سال بود که برای تحویل آن نقشه میکشید.
تسلیم شدن؟ یا سقوطی که او طراحی کرده بود؟انتخاب، حالا مال او بود. اما نتیجه، از ابتدا مال جونگکوک بود.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۹۹
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط