در گیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

در گیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سر زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت!

در بین غزل نام تو را داد زدم، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟!

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما

من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟

میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت

🌱آرامش_♓
دیدگاه ها (۰)

پاییزعجیبی ست٫بجای برگ ها،آدم هامی ریزند.....‌🍂🍁🌱آرامش_♓

یکی بود یکی نبود ...راستی چرا همه قصه‌ها با یکی بود یکی نبود...

هر ‌وقت حس کردی واقعا تنهایی و کسی نیست که بهت کمک کنه؛ به ه...

◗ به راه‌های اتصال هم‌دیگه با خدا دست نزنیم ؛اجازه بدیم هر ک...

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفتدر من غزلی درد کشید و سرِ ز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط