دم غروبی حس کردم دلم برای هیچکس و هیچچیز به جز تو تنگ ن

دم غروبی حس کردم دلم برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز به جز تو تنگ نیست. دلم می‌خواست باهات حرف ‌بزنم. دلم می‌خواست بهت بگم انقدر که به تو فکر می‌کنم، به یاد خودم نیستم. بهت بگم برای چند لحظه هم که شده همه رو به جز من از دنیات بذار کنار. بهت بگم یه‌جوری بغلم کن که انگار بار بعدی برات وجود نداره. یه جوری اسمم رو صدا کن که انگار برای آخرین بار می‌تونی صدام رو بشنوی. می‌خواستم بگم هنوزم صدای نفسهات من رو به زندگی برمی‌گردونه. می‌خواستم بهت بگم، ولی نگفتم. من این روزا انقدر بی‌قرار هستم که چشمام، درونم رو زار می‌زنه. اما وقتی تو ازم خبرنداری، یعنی مدت‌هاست که من رو ندیدی. ندیدی چون نخواستی. وقتی نخواستی، یعنی حتی اگه بهت می‌گفتم هم فرقی نمی‌کرد.💔 B
دیدگاه ها (۲۲)

به آدماتا حدی تکیه کنید که فـــقطخستگیتون در بره نه اونقدری ...

وقتی دوریمهمه چیز یجور دیگست !نمیشه رفت تا دم در خونش ، دیدش...

اینکه طرف مقابلت رو توی مشکلاتش درک نکردی ولی توی مشکلات خود...

شاید به ظاهر فراموشت ڪرده باشیمولے هنوز هم وقتے میخوایم آرزو...

خواستم بهت بگم که من،نبخشیدمتاحتمالا هم،نمی بخشمتچون تو باعث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط