رمان دل بی قرار من 🫀🙃 پارات 9
رفتیم نشستیم شام خوردیم دور هم نشستیم حرف بزنیم
دیانا:اقا بریم برنامه بریزیم بریم کیش
ارسلان: اتفاقا نه
دیانا:چرا
چون تولد دیانا بود میخواستیم به دیانا بگیم تولد پانیذ ساعت ده بیا خونه
هیچی نخر
بهش گفتم
دیانا:اوکی خودتون میخریم دیگه
ارسلان:اره
دیانا:اوکی
صبح بلد شدم موهامو شونه زدم رفتم بیرون ساعت 9اومدم
داشتم با تلفن حرف میزدم
دیانا:اره دیگه فدات شم بای
درو باز کردم برقا خاموش بود روشن کردم
پانیذ نیکا ارسلان امیر ممد:تولدت مبارک با کلی برف شادی
ارسلان اومد جلوم زانو زد
یک حلقه خیلی قشنگ الماسی بود
دیانا:مرسی ارسلان
بلد شد بغلم کرد لبشو روی پیشونیم نگه داشت
نیکا:امیر ترو خدا یاد بگیر🤧
پانیذ:ممد یاد بگیر😎😎
امیروممد زول زدن بهم😑😑
پانیذ:ها گوه نمیشین شما گوه
دیانا:
همون لحظه یک دفعه شکمم درد گرفت
پخش زمین شدم
ارسلان:دیانا چیشد
پانیذ:دیانااااا
نیکا:بسم الله دیانااا
دیانا:اییییییی اییییییی
ارسلان:بلد شو دیانا
نیکا:بغلش کن ببرش تو ماشین الان ما میایم
ارسلان:یک دقیقه تحمل کن عزیزم الان میرسیم🥺🥺🙂
رفتیم سونو گرافی کردن و
دکتر:استرس دارین
دیانا:اره
دکتر:چرا عزیزم😑
دیانا:شوهرم میره سرکار استرس دارم
دکتر:الان شوهرت کجاس
دیانا:اینجاش
ارسلان:منم
دکتر:چند روزی سرکار نرید میرسد زود بیاید
ارسلان:چشم چیزی شده
دکتر:خانومتون بارداره و استرس داره برای شما و نباید استرس بخوره برا بچه خوب نی
ارسلان:چشم
دکتر:بازم درد داشت بیارینش من دارو بدم
ارسلان:چشم
دیانا بلد شد انگار سر گیجه داشت
بغلش کردم بردمش تو ماشین
نیکا:چیشد ارسلان
ارسلان:بریم تو ماشین میگم
نیکا:بگووووو ارسلان دق دادی منو
ارسلان:خیل خوب دیانا بارداره🥺🥺
نیکا:سع روز تولدش😑
ارسلان:نگه چیه روز تولد مادرشه
این داستان ادامه دارد........🙂🙂
اینم رمان عصیصانم 🤧🤧
دیانا:اقا بریم برنامه بریزیم بریم کیش
ارسلان: اتفاقا نه
دیانا:چرا
چون تولد دیانا بود میخواستیم به دیانا بگیم تولد پانیذ ساعت ده بیا خونه
هیچی نخر
بهش گفتم
دیانا:اوکی خودتون میخریم دیگه
ارسلان:اره
دیانا:اوکی
صبح بلد شدم موهامو شونه زدم رفتم بیرون ساعت 9اومدم
داشتم با تلفن حرف میزدم
دیانا:اره دیگه فدات شم بای
درو باز کردم برقا خاموش بود روشن کردم
پانیذ نیکا ارسلان امیر ممد:تولدت مبارک با کلی برف شادی
ارسلان اومد جلوم زانو زد
یک حلقه خیلی قشنگ الماسی بود
دیانا:مرسی ارسلان
بلد شد بغلم کرد لبشو روی پیشونیم نگه داشت
نیکا:امیر ترو خدا یاد بگیر🤧
پانیذ:ممد یاد بگیر😎😎
امیروممد زول زدن بهم😑😑
پانیذ:ها گوه نمیشین شما گوه
دیانا:
همون لحظه یک دفعه شکمم درد گرفت
پخش زمین شدم
ارسلان:دیانا چیشد
پانیذ:دیانااااا
نیکا:بسم الله دیانااا
دیانا:اییییییی اییییییی
ارسلان:بلد شو دیانا
نیکا:بغلش کن ببرش تو ماشین الان ما میایم
ارسلان:یک دقیقه تحمل کن عزیزم الان میرسیم🥺🥺🙂
رفتیم سونو گرافی کردن و
دکتر:استرس دارین
دیانا:اره
دکتر:چرا عزیزم😑
دیانا:شوهرم میره سرکار استرس دارم
دکتر:الان شوهرت کجاس
دیانا:اینجاش
ارسلان:منم
دکتر:چند روزی سرکار نرید میرسد زود بیاید
ارسلان:چشم چیزی شده
دکتر:خانومتون بارداره و استرس داره برای شما و نباید استرس بخوره برا بچه خوب نی
ارسلان:چشم
دکتر:بازم درد داشت بیارینش من دارو بدم
ارسلان:چشم
دیانا بلد شد انگار سر گیجه داشت
بغلش کردم بردمش تو ماشین
نیکا:چیشد ارسلان
ارسلان:بریم تو ماشین میگم
نیکا:بگووووو ارسلان دق دادی منو
ارسلان:خیل خوب دیانا بارداره🥺🥺
نیکا:سع روز تولدش😑
ارسلان:نگه چیه روز تولد مادرشه
این داستان ادامه دارد........🙂🙂
اینم رمان عصیصانم 🤧🤧
۲۱.۴k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.