Part ⁶
Part ⁶
*چشم(رفت)
ویو کوک
آهههه دوباره باید برم...با یه بشکن وارد یه خونه ی متروکه شدم که خب کسیم توش نبود،با بشکن دیگه ای خودمو نامرئی کردم تا از اینجا و کسی که داره زجر میکشه سر در بیارم.چندتا مرد گونده وک داشتن یه پسر بچه رو میاوردن توی خونه و منم یه جا نشسته بودم و نگاه میکردم.اون بچه...خیلی شبیهشه...اومدن توی خونه که پسر بچه شروع کرد التماس کردن
&تروخدا بزارید برم(گریه)
...نه نه با این سنت خوب بلدی بقیه رو بکشی با تفنگ
یه دیدم پسربچه یه پوزخند صدا دار زدش
&یا ولم میکنید یا میکشتمون
...او کوچولو داری مارو میترسونی؟(پوزخند)
دیدم اون بچه یه سوت(چجوری نوشته میشه رو دیگه نمیدونم)زدش و تبدیل به یه بزرگسال شد...اون...ن...نامجونه...با پنجه های تیزش زد توی قلب یکیشون و با اون یکی هم به یکی دیگه و اونا در حال مردن بودن که نامجون یه پوزخند زدشو میخواست بره که از حالت نامرئی در اومدم
_سلام نامجون(پوزخند)
&اوم..سلام جئون(پوزخند)
_خب خب دوباره هم که دیدمت
&میدونی که اونروز من نمردم و به لطف تو الان من شیطانم
_من همه چیو میدونم
&خب خوبه پس میدونی که میخوام ازت انتقام بگیرم
_...
(پرش زمانی به ³⁰⁰ سال پیش)
ویو کوک
داشتم قلب جیمو در میاوردم که یه پسربچه اونجا وایساده بودو فقط گریه میکرد
&لطفا نکشش(گریه)
_(پوزخند)
÷جونگکوک...لطفا..نامجون...و نکش... اون کاری به...مسئله...ما...
&نهههههه(گریه و داد)
_(پوزخند)
_خب خب پس اسمت نامجونه کوچولو
&(گریه و داد)کثافتتتتت(فیکه فیکککک)
_حرفات معنی نمیده برای زنده موندت
با پنجه هام زدم توی قلبش و پنجمو فرو کردم که شروع کرد به گریه کردن و جیغ های بلند..که یهو حواسم پرت شدش و زهرو ریختم توی قلبش...نه نه نه...سریع از اونجا فرار کردم
(زمان حال)
_تو یه شیطان ³⁰⁰ ساله ای و من ⁵⁵⁰ سال..میدونی که با تجربیات من تو در برابرم هیچی نیستی(پوزخند)
&(پوزخند)
اومد نزدیکم و با پنجش میخواست بزنم تو صورتم که جاخالی دادم و ناخونامو تیز کردم و زدم توی صورتش که باعث شد صورتش خونی بشه...که فهمیدم الان باید برم خونه
_خب خب انتقامتو بعدا بگیر من کار دارم
با یه بشکن وارد آشپزخونه ی عمارت شدم و دقیقا پشت ات بودم
ویو ات
یهو صدای پا اومد پشتم پشتمو کردم دیدم اربابه...مثل جن میپره بهم..تعظیم کردم
سلام ارباب
_سلام...یونااااا(داد)
×بله ارباب
_باهات حرف دارم بیا تو اتاقم
×چشم
ویو ات
هاع....یا یونا هم میخواد..
هوفففف(عصبی دستشو کرد توی موهاش)لعنتی
_من هنوز اینجاما
اوه ببخشید
_مهم نیس
وقتی گفت مهم نیست همه خدمتکارا شروع کردن به حرفای چرت زدن
_نمیخواید کاراتونو بکنید؟
و همشون ساکت شدن
_برید سر کاراتون یونا زود بیا
لایک:²⁰
بوس به کله های حمایت کننده ها😂❤️
*چشم(رفت)
ویو کوک
آهههه دوباره باید برم...با یه بشکن وارد یه خونه ی متروکه شدم که خب کسیم توش نبود،با بشکن دیگه ای خودمو نامرئی کردم تا از اینجا و کسی که داره زجر میکشه سر در بیارم.چندتا مرد گونده وک داشتن یه پسر بچه رو میاوردن توی خونه و منم یه جا نشسته بودم و نگاه میکردم.اون بچه...خیلی شبیهشه...اومدن توی خونه که پسر بچه شروع کرد التماس کردن
&تروخدا بزارید برم(گریه)
...نه نه با این سنت خوب بلدی بقیه رو بکشی با تفنگ
یه دیدم پسربچه یه پوزخند صدا دار زدش
&یا ولم میکنید یا میکشتمون
...او کوچولو داری مارو میترسونی؟(پوزخند)
دیدم اون بچه یه سوت(چجوری نوشته میشه رو دیگه نمیدونم)زدش و تبدیل به یه بزرگسال شد...اون...ن...نامجونه...با پنجه های تیزش زد توی قلب یکیشون و با اون یکی هم به یکی دیگه و اونا در حال مردن بودن که نامجون یه پوزخند زدشو میخواست بره که از حالت نامرئی در اومدم
_سلام نامجون(پوزخند)
&اوم..سلام جئون(پوزخند)
_خب خب دوباره هم که دیدمت
&میدونی که اونروز من نمردم و به لطف تو الان من شیطانم
_من همه چیو میدونم
&خب خوبه پس میدونی که میخوام ازت انتقام بگیرم
_...
(پرش زمانی به ³⁰⁰ سال پیش)
ویو کوک
داشتم قلب جیمو در میاوردم که یه پسربچه اونجا وایساده بودو فقط گریه میکرد
&لطفا نکشش(گریه)
_(پوزخند)
÷جونگکوک...لطفا..نامجون...و نکش... اون کاری به...مسئله...ما...
&نهههههه(گریه و داد)
_(پوزخند)
_خب خب پس اسمت نامجونه کوچولو
&(گریه و داد)کثافتتتتت(فیکه فیکککک)
_حرفات معنی نمیده برای زنده موندت
با پنجه هام زدم توی قلبش و پنجمو فرو کردم که شروع کرد به گریه کردن و جیغ های بلند..که یهو حواسم پرت شدش و زهرو ریختم توی قلبش...نه نه نه...سریع از اونجا فرار کردم
(زمان حال)
_تو یه شیطان ³⁰⁰ ساله ای و من ⁵⁵⁰ سال..میدونی که با تجربیات من تو در برابرم هیچی نیستی(پوزخند)
&(پوزخند)
اومد نزدیکم و با پنجش میخواست بزنم تو صورتم که جاخالی دادم و ناخونامو تیز کردم و زدم توی صورتش که باعث شد صورتش خونی بشه...که فهمیدم الان باید برم خونه
_خب خب انتقامتو بعدا بگیر من کار دارم
با یه بشکن وارد آشپزخونه ی عمارت شدم و دقیقا پشت ات بودم
ویو ات
یهو صدای پا اومد پشتم پشتمو کردم دیدم اربابه...مثل جن میپره بهم..تعظیم کردم
سلام ارباب
_سلام...یونااااا(داد)
×بله ارباب
_باهات حرف دارم بیا تو اتاقم
×چشم
ویو ات
هاع....یا یونا هم میخواد..
هوفففف(عصبی دستشو کرد توی موهاش)لعنتی
_من هنوز اینجاما
اوه ببخشید
_مهم نیس
وقتی گفت مهم نیست همه خدمتکارا شروع کردن به حرفای چرت زدن
_نمیخواید کاراتونو بکنید؟
و همشون ساکت شدن
_برید سر کاراتون یونا زود بیا
لایک:²⁰
بوس به کله های حمایت کننده ها😂❤️
۸.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.