Part ⁷
Part ⁷
×چشم
ویو یونا
با ارباب رفتیم توی اتاق و اون از توی کشوش یه عکس اورد بیرون و اورد نزدیکم...اون...بابامه...
_این باباته؟
×بله چطور؟
_دقت کن که نباید ازم سوال بپرسی
×ببخشید
_خب میدونم که تو فکر میکردی که بابات مرده توی تصادف درسته؟
×بله
_اونروز من باباتو نجات دادم
×...
(پرش زمانی به ³ سالگی یونا)
ویو یونا
با بابام میخواستیم بریم پارک و به شدت خوشحال بودم که ضربه ای به ماشینمون خورد و بیهوش شدم...وقتی که بیدار شدم توی بیمارستان بودم...بعد از چند دقیقه پرستار اومد کنارم و گفتش که بابام....مرده...
ویو کوک
الان یکی بهم نیاز داره...با یه بشکن وارد خیابون شدم و نزدیک بود که ماشین بهم بزنه که زمانو توقف کردم و رفتم به سمت ماشینی که همه دورش جمع شده بودن...توی ماشین یه مرد با بچش بود...خداروشکر کسی تکون نمیخوره و منو الان نمیبینه...رفتم توی ماشین و به اون مرد گفتم که میخوای زنده بمونی؟
...تو... الان.. کجایی؟
_تو نمیتونی منو ببینی و الانم زمان توقف شده...بگو ببینم میخوای زنده بمونی یا نه؟
...میخوام...یونا...بابا..دا..شته..(ریختن خون شدید از دهن)باشه...
_پس من کاری میکنم که نمیری ولی دیگه نمیتونی یونا رو از نزدیک ببینی
...هرکاری میک...نم
_باشه
(زمان حال)
×یعنی بابام...زندس؟
_آره
×تروخدا بهم بگید کجاست(زانو زدن)
_بلند شو ببینم
×(بلند شد)لطفا(سرش پایینه)
_به یه شرطی
×هرچی باشه قبول میکنم
_خب...باید یه نفرو بکشی
×ک..کی؟
_کیم ات
×ار..باب من...نمیتونم
_هوم..چرا؟
×اون دوست صمیمیمه
_خب پس هیچی
×نه نه باشه(گریه)
_خوبه حالا برو بیرون
(میدونم که تا الان فکر کردید که کوک از قصد میخواد اتو بکشه ولی فرق داره)
(پرش زمانی به توی خونه ی متروکه)
توی حالت نامرئیم یه گرگ جلوی خونه داشت بهم نگاه میکرد..منکه نامرئیم...گرگ اومد نزدیکم و بو کشیدم و خواست که گازم بگیره که جاخالی دادم و اون تبدیل به انسان شد
...اتو بکش
_...
...اگه اتو بکشی...
۲۱ لایک
×چشم
ویو یونا
با ارباب رفتیم توی اتاق و اون از توی کشوش یه عکس اورد بیرون و اورد نزدیکم...اون...بابامه...
_این باباته؟
×بله چطور؟
_دقت کن که نباید ازم سوال بپرسی
×ببخشید
_خب میدونم که تو فکر میکردی که بابات مرده توی تصادف درسته؟
×بله
_اونروز من باباتو نجات دادم
×...
(پرش زمانی به ³ سالگی یونا)
ویو یونا
با بابام میخواستیم بریم پارک و به شدت خوشحال بودم که ضربه ای به ماشینمون خورد و بیهوش شدم...وقتی که بیدار شدم توی بیمارستان بودم...بعد از چند دقیقه پرستار اومد کنارم و گفتش که بابام....مرده...
ویو کوک
الان یکی بهم نیاز داره...با یه بشکن وارد خیابون شدم و نزدیک بود که ماشین بهم بزنه که زمانو توقف کردم و رفتم به سمت ماشینی که همه دورش جمع شده بودن...توی ماشین یه مرد با بچش بود...خداروشکر کسی تکون نمیخوره و منو الان نمیبینه...رفتم توی ماشین و به اون مرد گفتم که میخوای زنده بمونی؟
...تو... الان.. کجایی؟
_تو نمیتونی منو ببینی و الانم زمان توقف شده...بگو ببینم میخوای زنده بمونی یا نه؟
...میخوام...یونا...بابا..دا..شته..(ریختن خون شدید از دهن)باشه...
_پس من کاری میکنم که نمیری ولی دیگه نمیتونی یونا رو از نزدیک ببینی
...هرکاری میک...نم
_باشه
(زمان حال)
×یعنی بابام...زندس؟
_آره
×تروخدا بهم بگید کجاست(زانو زدن)
_بلند شو ببینم
×(بلند شد)لطفا(سرش پایینه)
_به یه شرطی
×هرچی باشه قبول میکنم
_خب...باید یه نفرو بکشی
×ک..کی؟
_کیم ات
×ار..باب من...نمیتونم
_هوم..چرا؟
×اون دوست صمیمیمه
_خب پس هیچی
×نه نه باشه(گریه)
_خوبه حالا برو بیرون
(میدونم که تا الان فکر کردید که کوک از قصد میخواد اتو بکشه ولی فرق داره)
(پرش زمانی به توی خونه ی متروکه)
توی حالت نامرئیم یه گرگ جلوی خونه داشت بهم نگاه میکرد..منکه نامرئیم...گرگ اومد نزدیکم و بو کشیدم و خواست که گازم بگیره که جاخالی دادم و اون تبدیل به انسان شد
...اتو بکش
_...
...اگه اتو بکشی...
۲۱ لایک
۹.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.