زندگی احساسی من
#زندگی_احساسی_من
#part_3
جولیا:[دختره ی میمون عوضی میکشمت]
انیا احساسات جولیا رو حس میکنه و باعث میشه که از خواب بیدار شه و بزنه زیر گریه
انیا: بکی هق... خواب... بد هق.... دیدم این خواب ها ولم نمیکنن... هق.. o(╥﹏╥)o
بکی: چیزی نیست انیا جونم فقط یه خواب بود (^-^ )
انیا: اوهوم
دامیان از خواب میپره و باگیجی تمام میگه: چیشده
بکی: هیچی تو به خوابت ادامه بده
استاد هندرسون: همه بیدار شن رسیدیم بچه ها
همه پیاده میشن
انیا: چه قشنگه اینجا وای خدا جون از اون چادر بزرگه معلومه که مال معلم و مدیر هست
بکی: اوهوم
استاد هندرسون: خب بچه ها وقتش رسیده که چادر هاتون رو بگم
استاد هندرسون همه ی چادر ها رو میگه همه ی بچه ها هم میرن داخل چادر شون
استاد هندرسون: خب چادر انیا بکی دامیان اونجاست اونی که نزدیک دره هست
بکی: ولی استاد هندرسون خیلی از اتیش بزرگ دوره
استاد هندرسون: برای هر گروهی یک اتیش کنار چادرشون میزاریم
انیا: از بیرون کوچیک بود ولی این داخل خیلی بزرگه
چادر به قدری بزرگ بود که یک میز برای غذا ( از اون میزا نه ها که صندلی داره یه میز کوتاه تا بچه ها بشینن و از اون استفاده کنن) و یک جا هم برای خواب بود
دامیان جا شو پهن میکنه تا بخوابه
انیا: میخوای بخوابی پسر دوم
دامیان: اره چون بعضیا نذاشتن تو اتوبوس بخوابم
انیا: پس انیا هم میخوابه
دامیان: چرا؟
بکی:[ معلومه که عاشقشی انیا پس منم اینجا میمونم تا فرصت خوبی را فراهم کنم (. ❛ ᴗ ❛.)] منم داخل اتوبوس نخوابیدم خوابم میاد منم میخوام بخوابم (دروغ واقعی)
دامیان: بخواب
همه شون جا شون رو میندازن و میخوابن به جز بکی یه مدت میگذره که بکی عملیات رو آغاز میکنه
بکی:[طبق فیلم هایی که دیدم باید انیا و دامیان رو مثل زن شوهر ها بزارم بغل هم]
بکی انیا رو یکم میبره اونور دامیان هم بر عکس میکنه تا صورتاشون بهم بخوره یه دست دامیان رو زیر سر انیا میزاره اون یکی دستش رو روی کمر انیا و دست های انیا رو میندازه دور کمر دامیان
بکی:[تموم شد معلومه خیلی خوابشون سنگینه ولی کارم خیلی درسته]
قیافه بکی ლ(^o^ლ) قیافه اون دوتا (-.-)Zzz..
بکی از چادر میره بیرون تا مقصر نباشه
یک ساعت دیگه
امیل و ایون میرن سمت چادر که برن پیش دامیان که با صحنه ای مواجه میشن که نباید میشدن
امیل: ارباب دامیان و این دختره خوک
ایون: باید به جولیا ساما خبر بدیم
میرن و ماجرا رو برای جولیا تعریف میکنن و جولیا از اعصبانیت و حسودی نمیدونست چیکار کنه
جولیا: اون دختره اشغال دامیان این چه وعضشه این دختره خوک تو بغل تو چیکار میکنه
دامیان: ها چیشده؟
دامیان وقتی خودشو تو اون وضع میبینه عصبی میشه و از چادر میره بیرون
بچه ها بیشتر از این نشد بزارم ویس اجازه نمیده #رمان #انیا #دامیان
#part_3
جولیا:[دختره ی میمون عوضی میکشمت]
انیا احساسات جولیا رو حس میکنه و باعث میشه که از خواب بیدار شه و بزنه زیر گریه
انیا: بکی هق... خواب... بد هق.... دیدم این خواب ها ولم نمیکنن... هق.. o(╥﹏╥)o
بکی: چیزی نیست انیا جونم فقط یه خواب بود (^-^ )
انیا: اوهوم
دامیان از خواب میپره و باگیجی تمام میگه: چیشده
بکی: هیچی تو به خوابت ادامه بده
استاد هندرسون: همه بیدار شن رسیدیم بچه ها
همه پیاده میشن
انیا: چه قشنگه اینجا وای خدا جون از اون چادر بزرگه معلومه که مال معلم و مدیر هست
بکی: اوهوم
استاد هندرسون: خب بچه ها وقتش رسیده که چادر هاتون رو بگم
استاد هندرسون همه ی چادر ها رو میگه همه ی بچه ها هم میرن داخل چادر شون
استاد هندرسون: خب چادر انیا بکی دامیان اونجاست اونی که نزدیک دره هست
بکی: ولی استاد هندرسون خیلی از اتیش بزرگ دوره
استاد هندرسون: برای هر گروهی یک اتیش کنار چادرشون میزاریم
انیا: از بیرون کوچیک بود ولی این داخل خیلی بزرگه
چادر به قدری بزرگ بود که یک میز برای غذا ( از اون میزا نه ها که صندلی داره یه میز کوتاه تا بچه ها بشینن و از اون استفاده کنن) و یک جا هم برای خواب بود
دامیان جا شو پهن میکنه تا بخوابه
انیا: میخوای بخوابی پسر دوم
دامیان: اره چون بعضیا نذاشتن تو اتوبوس بخوابم
انیا: پس انیا هم میخوابه
دامیان: چرا؟
بکی:[ معلومه که عاشقشی انیا پس منم اینجا میمونم تا فرصت خوبی را فراهم کنم (. ❛ ᴗ ❛.)] منم داخل اتوبوس نخوابیدم خوابم میاد منم میخوام بخوابم (دروغ واقعی)
دامیان: بخواب
همه شون جا شون رو میندازن و میخوابن به جز بکی یه مدت میگذره که بکی عملیات رو آغاز میکنه
بکی:[طبق فیلم هایی که دیدم باید انیا و دامیان رو مثل زن شوهر ها بزارم بغل هم]
بکی انیا رو یکم میبره اونور دامیان هم بر عکس میکنه تا صورتاشون بهم بخوره یه دست دامیان رو زیر سر انیا میزاره اون یکی دستش رو روی کمر انیا و دست های انیا رو میندازه دور کمر دامیان
بکی:[تموم شد معلومه خیلی خوابشون سنگینه ولی کارم خیلی درسته]
قیافه بکی ლ(^o^ლ) قیافه اون دوتا (-.-)Zzz..
بکی از چادر میره بیرون تا مقصر نباشه
یک ساعت دیگه
امیل و ایون میرن سمت چادر که برن پیش دامیان که با صحنه ای مواجه میشن که نباید میشدن
امیل: ارباب دامیان و این دختره خوک
ایون: باید به جولیا ساما خبر بدیم
میرن و ماجرا رو برای جولیا تعریف میکنن و جولیا از اعصبانیت و حسودی نمیدونست چیکار کنه
جولیا: اون دختره اشغال دامیان این چه وعضشه این دختره خوک تو بغل تو چیکار میکنه
دامیان: ها چیشده؟
دامیان وقتی خودشو تو اون وضع میبینه عصبی میشه و از چادر میره بیرون
بچه ها بیشتر از این نشد بزارم ویس اجازه نمیده #رمان #انیا #دامیان
۸.۳k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.