از همان روز اول...
از همان روز اول...
بر لبانم مهر سکوت و...
بر مغزم مهر صدا زدند...!
از همان روز اول...
میدانستم اینجا جای خوبی نیست....
به همین خاطر گریه میکردم...!
از همان روز اول...
آغوش مادرم را به هر آغوشی ترجیح میدادم...
به همین خاطر وقتی دستان پزشک را حس کردم...
گریه میکردم...!
از همان روز اول...
ترجیح میدادم...
بند نافم را پاره نکنند...
وقتی پاره شد...
گریه میکردم...!
از همان روز اول...
دلم میخواست...
در یک جای تنگ و تاریک ...
بدون هیچ دغدغه ای...
آرام سرم در کار خودم باشد...
به همین خاطر ...
وقتی مرا بیرون آوردند...
گریه میکردم...!
از همان روز اول ...
دلم با این جماعت نبود...
به همین خاطر ...
گریه میکردم...!
هنوز هم گاهی...
گریه میکنم و ...
نمیتوانم به کسی بگویم که...
گریه میکردم...!
#محسن_دعاوی
بر لبانم مهر سکوت و...
بر مغزم مهر صدا زدند...!
از همان روز اول...
میدانستم اینجا جای خوبی نیست....
به همین خاطر گریه میکردم...!
از همان روز اول...
آغوش مادرم را به هر آغوشی ترجیح میدادم...
به همین خاطر وقتی دستان پزشک را حس کردم...
گریه میکردم...!
از همان روز اول...
ترجیح میدادم...
بند نافم را پاره نکنند...
وقتی پاره شد...
گریه میکردم...!
از همان روز اول...
دلم میخواست...
در یک جای تنگ و تاریک ...
بدون هیچ دغدغه ای...
آرام سرم در کار خودم باشد...
به همین خاطر ...
وقتی مرا بیرون آوردند...
گریه میکردم...!
از همان روز اول ...
دلم با این جماعت نبود...
به همین خاطر ...
گریه میکردم...!
هنوز هم گاهی...
گریه میکنم و ...
نمیتوانم به کسی بگویم که...
گریه میکردم...!
#محسن_دعاوی
۶۸۱
۱۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.