پارت ۱۰۹
بعد از حدود نیم ساعت، نفسهای ات سنگین و کشدار شده بود. پلکهاش نیمهافتاده بودن و سرش روی شونهی جونگکوک هی به چپ و راست میرفت. جونگکوک با همون خونسردی همیشگی، دستشو دور بدن لاغر ات حلقه کرد و بیهیچ سختی بلندش کرد.
پلهها رو آروم بالا رفت، در اتاق رو با پا هل داد و ات رو روی تخت گذاشت.
ات ناخودآگاه پتو رو بغل کرد و بدنشو جمع کرد، مثل بچهای که دنبال امنیت میگرده. جونگکوک لبخند نزد، چیزی نگفت. فقط شلوارک ات رو کمی بالا کشید و پانسمان پاشو باز کرد. نور چراغ کنار تخت روی انگشتهای کشیدهی جونگکوک افتاده بود وقتی با آرامش زخم رو تمیز میکرد و باند تازه میپیچید.
وقتی کارش تموم شد، ات در حال نیمهخواب فقط یه غلت زد و پتو رو محکمتر چسبید. جونگکوک لحظهای به صورتش نگاه کرد، بعد بیصدا بلند شد و رفت سر میز. لپتاپ رو روشن کرد و صفحهی آبیاش توی تاریکی اتاق نور انداخت.
اما… برای ات خواب نمیاومد. هرچقدر هم پلکهاش سنگین میشدن، نبودن جونگکوک کنارش مثل کمبودی بود که نمیذاشت آرام بگیره. چند دقیقه مقاومت کرد، بعد کلافه پتو رو کنار زد. پاهای برهنهاش روی سرامیک سرد اتاق خورد و با قدمهای کوتاه رفت سمت صندلی.
بدون هیچ حرفی نشست روی پای جونگکوک. دستاشو دور گردنش حلقه نکرد، فقط سرشو گذاشت روی شونهی سفت و گرمش. نفسش عمیق و خسته روی گردن جونگکوک نشست.
جونگکوک حتی یه لحظه هم غافلگیر نشد. فقط نگاهشو از صفحهی لپتاپ جدا کرد، نیمنگاهی به ات انداخت. هیچ چیزی نگفت. دستشو بهآرامی گذاشت روی کمر ات، همونطور که تایپ میکرد اجازه داد وزن خستهی اون روی بدنش سنگینی کنه.
ات با صدایی که بهسختی شنیده میشد، زمزمه کرد:
– «اینجوری راحتتر میخوابم…»
جونگکوک پلک نزد. همونطور سرد و آرام، خیلی آهسته جواب داد:
– «بخواب. من همینجام.»
پلهها رو آروم بالا رفت، در اتاق رو با پا هل داد و ات رو روی تخت گذاشت.
ات ناخودآگاه پتو رو بغل کرد و بدنشو جمع کرد، مثل بچهای که دنبال امنیت میگرده. جونگکوک لبخند نزد، چیزی نگفت. فقط شلوارک ات رو کمی بالا کشید و پانسمان پاشو باز کرد. نور چراغ کنار تخت روی انگشتهای کشیدهی جونگکوک افتاده بود وقتی با آرامش زخم رو تمیز میکرد و باند تازه میپیچید.
وقتی کارش تموم شد، ات در حال نیمهخواب فقط یه غلت زد و پتو رو محکمتر چسبید. جونگکوک لحظهای به صورتش نگاه کرد، بعد بیصدا بلند شد و رفت سر میز. لپتاپ رو روشن کرد و صفحهی آبیاش توی تاریکی اتاق نور انداخت.
اما… برای ات خواب نمیاومد. هرچقدر هم پلکهاش سنگین میشدن، نبودن جونگکوک کنارش مثل کمبودی بود که نمیذاشت آرام بگیره. چند دقیقه مقاومت کرد، بعد کلافه پتو رو کنار زد. پاهای برهنهاش روی سرامیک سرد اتاق خورد و با قدمهای کوتاه رفت سمت صندلی.
بدون هیچ حرفی نشست روی پای جونگکوک. دستاشو دور گردنش حلقه نکرد، فقط سرشو گذاشت روی شونهی سفت و گرمش. نفسش عمیق و خسته روی گردن جونگکوک نشست.
جونگکوک حتی یه لحظه هم غافلگیر نشد. فقط نگاهشو از صفحهی لپتاپ جدا کرد، نیمنگاهی به ات انداخت. هیچ چیزی نگفت. دستشو بهآرامی گذاشت روی کمر ات، همونطور که تایپ میکرد اجازه داد وزن خستهی اون روی بدنش سنگینی کنه.
ات با صدایی که بهسختی شنیده میشد، زمزمه کرد:
– «اینجوری راحتتر میخوابم…»
جونگکوک پلک نزد. همونطور سرد و آرام، خیلی آهسته جواب داد:
– «بخواب. من همینجام.»
- ۴.۴k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط