اون روزا

اون روزا
آخر شب وقت خواب
مادرم آروم دم گوشم می گفت چشماتو ببند تا خوابت ببره ...
اون روزا مادرم می دونست وقتی چشمامو می بندم یا دارم به اون اسباب بازیه تو ویترین مغازه ی آقا منوچهر فکر می کنم یا اینکه با دهنی پرآب دارم برای لواشک های خوش رنگ مغازه ی آقا رضا نقشه میکشم و یا شاید هم همینطور دارم گلی که فوتبالیست مورد علاقه ام اون روز زده رو تو ذهنم تکرار میکنم و تکرار و تکرار ...
آخر هم حتما وسط یکی از همین کوچه های خیال بچه گونم خوابم میبره ...
اما مادر !!!!
کاش این شبها هم می دونستی وقتی آخر شب چشمامو می بندم، چه بلایی به سرم میاد، چقدر درد می کشم تا خوابم ببره !!!
آخ مادر این بزرگ شدن چه دردی بود ؟!!! یادته هر وعده سر سفره میگفتی خوب غذا بخور تا زودتر "بزرگ بشی" ؟
کاش اون روزا می دونستم این بزرگ شدن چه درد بی درمونیه تا هیچوقت لب به غذا نمی زدم !!!
کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم، کاش همون دنیای قشنگ بچگی تا همیشه ی خدا ادامه داشت
آخه یکی به من بگه این "بزرگ شدن" چی داشت غیر از یه عالمه درد و گرفتاری و روزایی که میگذرن اما اصلا به قشنگی روزای بچگی نیستن ؟!!
وااای مادر کاش میشد یه غذایی بهم بدی بخورم و به همون روزا برگردم !!!
هه چققققدر امشب دلم هوای لواشک های آقا رضا رو کرده مادر صدتومن بهم میدی ؟
دیدگاه ها (۲)

گاهی دلت میخواهددر شلوغی روزگارشبیایدتنگ در آغوشت گیردنفست ک...

نه جانم …مرد و زن ندارد !به نقطه ی عشق که رسیدی شورانگیز باش...

مردی ازدواج مجدد👰 🏼 👴 🏼 میکنه و وقتی زن متوجه میشه به ر...

آقایانخانمهاگمشده ای در این شهر دارمشالی_سرخ بر گندمزار موها...

عشق‌ممنوعه

#سنگدل part 31_نه..راستش منم دوستت دارم حدس میزدم دوست دختر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط