💟 💟 💟
💟 💟 💟
#قسمت_سی_و_دوم.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
-منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست😢 ...جانبازه😔
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست😠
-بابا اون اقا تا چند ماہ پیش از ماها هم هم بهتر راہ میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😔 😔
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماہ پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😐 در ضمن این پسر و این خانوادہ اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑
میدونستم بحث ی فایدہ هست😔 ...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😢 ..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢 ...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاہ سید انگار دوبارہ دنیا خراب میشد روی سرم😭 ...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢 ...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢 ...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب ندہ..از دست میریا...😯
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان.😢 ..دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😕
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔 😔 ...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢
-یعنی چی مامان؟!😯
-یعنی اینکه....هیچی...😕
ولی دخترم دنیا تموم نشدہ...کلی خواستگار قرارہ برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف
نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن
نمیگم مذهبی باشه یا نباشه
ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔 اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕 صبح شد و دلم گرفته بود😔 دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم 😔 یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیرہ میرہ مزار شهدا😢 لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راہ افتادم..
نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایسادہ؟!😯
چرا دیگه خودشه😔 حالا چیکار کنم😯
اروم جلو رفتم
-سلام 😔
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنے؟😯
-دلم گرفته بود...اومدہ بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرا😔 نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
🔸 🔹 🔸 🔹
💫
#قسمت_سی_و_دوم.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
-منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست😢 ...جانبازه😔
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست😠
-بابا اون اقا تا چند ماہ پیش از ماها هم هم بهتر راہ میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😔 😔
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماہ پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😐 در ضمن این پسر و این خانوادہ اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑
میدونستم بحث ی فایدہ هست😔 ...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😢 ..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢 ...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاہ سید انگار دوبارہ دنیا خراب میشد روی سرم😭 ...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢 ...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢 ...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب ندہ..از دست میریا...😯
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان.😢 ..دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😕
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔 😔 ...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢
-یعنی چی مامان؟!😯
-یعنی اینکه....هیچی...😕
ولی دخترم دنیا تموم نشدہ...کلی خواستگار قرارہ برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف
نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن
نمیگم مذهبی باشه یا نباشه
ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔 اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕 صبح شد و دلم گرفته بود😔 دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم 😔 یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیرہ میرہ مزار شهدا😢 لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راہ افتادم..
نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایسادہ؟!😯
چرا دیگه خودشه😔 حالا چیکار کنم😯
اروم جلو رفتم
-سلام 😔
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنے؟😯
-دلم گرفته بود...اومدہ بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرا😔 نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
🔸 🔹 🔸 🔹
💫
۳.۵k
۰۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.