قسمتسیویکم

💕 💕 💕 💕

#قسمت_سی_و_یکم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن


بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆 آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊


که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺

-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن

با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺

ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...
همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...

زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕

پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔

-هر جور راحتید...
ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...

-مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...

انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔 ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢 .. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در

بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢

بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯 ...برو توی اتاقت

ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..

-زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...

اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢

سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم...

و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...

بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭 😭

بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠
مسخرش رو در آوردن😡
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری

و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!

-منم با گریه گفتم😢 بابا اون فلج نیست😢 جانبازه😔

-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠

🌸 ادامه_دارد🌸

#سید_مهدی_بنی_هاشمی

🔸 🔹 🔸 🔹
دیدگاه ها (۱۵)

‍ 💟 💟 💟 #قسمت_سی_و_دوم.#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن-منم با گری...

من عاشق #هنر بودم دیروز به جبر پدر و مادرم مهندس شدم امروز ب...

💕 💕 💕 #به_نام_خدای_مهدی#قسمت_سی_ام#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن-...

💕 💕 💕 #قسمت_بیست_و_نهم .#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کنمادر سید: ز...

love Between the Tides²⁶رفتم سوار ماشین شدم تهیونگ: دو ساعت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط