شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند ، و موضوع را به وزیر درب
شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند ، و موضوع را به وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت ، وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند ، روز موعود فرا رسید و دختران شهر هرکدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند ، در میان آنها دختری بود که چهره زیبایی نداشت و همه وی را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند ، از قضا شاهزاده به سراغ دختر میرود و به او میگوید تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده ای مگر نمیدانی من شاهزاده ام و زن من باید زیبا باشد . در این لحظه اشک از چشمان دختر جاری میشود و با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید ، با مساعدت وزیر آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و به دختر میگوید : راز این غذای دلچسب چیست؟
دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلومانه میگوید:
.
.
.
روغن فرد اعلا ... این روزا یعنی اویلا !!!
دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلومانه میگوید:
.
.
.
روغن فرد اعلا ... این روزا یعنی اویلا !!!
۱.۱k
۰۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.