گونشو بوسیدم و دوباره همون لبخند قشنگ اومد روی لباش و گفت
گونشو بوسیدم و دوباره همون لبخند قشنگ اومد روی لباش و گفت_چقدر خوبه که هستی و آرومم میکنی خانومم._اگر من آروم میکنم تو خودِ خودِ آرامشی عشق من._میدونی یکی از قشنگترین حسای دنیا اینه که میدونم مال منی خیالم راحته از اینکه جسمت،روحت، قلبت برای منه و مادری کردنات واسه دو تا فسقلیه که از وجود منن و وجود تو این خیلی قشنگه خیلی._من فدای تو بشم اخه من تا اخر دنیا مال خودتم غیرتی جانم.پیشونیمو بوسید و بعد از اینکه بکم دراز کشیدیم با هم یه دوش گرفتیم و با کلی آرامش خوابیدیم.
صبح دست و صورتمو شستم و صبحونه خوردم و تا ظهر مشغول کارای خونه بودم نزدیکای 2 بود بود که سعید اومد بعد از بوسیدن منو و سپهر لباسشو عوض کرد و اومد توی اشپزخونه میز چیدموو غذا کشیدم و سپهر شروع کرد به بلبل زبونی و تعریف کردن ماجرای برنامه کودکاش و منو و سعید بهش میخندیدیم با صدای زنگ تلفن سه تایی ساکت شدیم سریع گوشی رو برداشتم که صدای گیسو توی گوشی پیچید و با خوشحالی گفت که پلیسا مدارک رو دیدن و قراره فردا برن شرکت فرزاد برای دستگیریش.بهش تبریک گفتم و کلی خوشحالی کردم وقتی قطع کردم سعید با کنجکاوی پرسید._چیشده اینقدر خوشحالی عزیزم؟._وااای سعید آرمان داره بی گناهیش ثابت میشه خداروشکرررر._به به پس ایشالله همین روزا آزده دیگه._اره ایشالله.با اشتها ادامه ی غذامو خوردم از ته قلبم خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم توی خوشحالی گیسو و آزادی آرمان سهیم باشم بعد غذا میز رو جمع کردم گوشیمو برداشتم و داشتم توی اینستا میچرخیدم که برام پیام اومد گیسو بود برام نوشته بود که پلیس گفته منم باید عصر با گیسو و ونا برم شرکت فرزاد چون توی پیداکردن مدارک نقش داشتم.براش نوشتم که حتما می یام و عصر بیاد دنبالم بعدشم گوشیمو خاموش کردم و مشغول اتو کردن لباسای سعید و سپهر شدم که یهو سپهر دستاشو حلقه کرد دور گردنمو و یه شکلات گذاشت دهنم محکم بوسش کردم که ریز خندید و دوید توی اتاقش سعید اومد کنارم نشست خیره شده بود بهم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم و گفتم_چیشده اقای کاپیتان چرا اینجوری نگام میکنی؟._میخام از چشای خوشگلت بخونم توی دل و ذهنت چی میگذره._من هرچی توی دل و ذهنم بگذره بهت میگم عشق من._ولی الان انگار نمیخوای بگی._اخه چیزی نیست که بخام بگم._بگو جون سعید._عههه سعیدددد خیلی بدی میدونی روی قسم جونت حساسما._خب قسم بخور تا باور کنم.توی بد وضعیتی گیر افتاده بودم و هنوز نمیخاستم سعید چیزی بفهمه خداروشکر تلفن خونه زنگ زد سعید بلند شد و جواب داد از لحن حرف زدنش فهمیدم مامانمه بعد از کلی حرف و خنده با مامانم گوشی رو داد به من یه نیم ساعتی با مامان حرف زدم و بعدش دوباره مشغول انجام دادن کارام شدم که صدای گریه ی سهیل رو شنیدم دویدم توی اتاقش و بغلش کردم یکم بهش شیر دادم ولی آروم نمیشد دیگه مطمئن شدم که دلش درد میکنه بهش شربت دادمو و سرشو گذاشتم روی شونه مو و دلشو ماساژ میدادم که کم کم آروم شد و شروع کرد به خوردن شصت دستش یه ملچ و ملوچی راه انداخته بود که خندم گرفته بود بهش همینجوری که داشتم میخندیدم و قربون صدقه ش میرفتم
صبح دست و صورتمو شستم و صبحونه خوردم و تا ظهر مشغول کارای خونه بودم نزدیکای 2 بود بود که سعید اومد بعد از بوسیدن منو و سپهر لباسشو عوض کرد و اومد توی اشپزخونه میز چیدموو غذا کشیدم و سپهر شروع کرد به بلبل زبونی و تعریف کردن ماجرای برنامه کودکاش و منو و سعید بهش میخندیدیم با صدای زنگ تلفن سه تایی ساکت شدیم سریع گوشی رو برداشتم که صدای گیسو توی گوشی پیچید و با خوشحالی گفت که پلیسا مدارک رو دیدن و قراره فردا برن شرکت فرزاد برای دستگیریش.بهش تبریک گفتم و کلی خوشحالی کردم وقتی قطع کردم سعید با کنجکاوی پرسید._چیشده اینقدر خوشحالی عزیزم؟._وااای سعید آرمان داره بی گناهیش ثابت میشه خداروشکرررر._به به پس ایشالله همین روزا آزده دیگه._اره ایشالله.با اشتها ادامه ی غذامو خوردم از ته قلبم خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم توی خوشحالی گیسو و آزادی آرمان سهیم باشم بعد غذا میز رو جمع کردم گوشیمو برداشتم و داشتم توی اینستا میچرخیدم که برام پیام اومد گیسو بود برام نوشته بود که پلیس گفته منم باید عصر با گیسو و ونا برم شرکت فرزاد چون توی پیداکردن مدارک نقش داشتم.براش نوشتم که حتما می یام و عصر بیاد دنبالم بعدشم گوشیمو خاموش کردم و مشغول اتو کردن لباسای سعید و سپهر شدم که یهو سپهر دستاشو حلقه کرد دور گردنمو و یه شکلات گذاشت دهنم محکم بوسش کردم که ریز خندید و دوید توی اتاقش سعید اومد کنارم نشست خیره شده بود بهم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم و گفتم_چیشده اقای کاپیتان چرا اینجوری نگام میکنی؟._میخام از چشای خوشگلت بخونم توی دل و ذهنت چی میگذره._من هرچی توی دل و ذهنم بگذره بهت میگم عشق من._ولی الان انگار نمیخوای بگی._اخه چیزی نیست که بخام بگم._بگو جون سعید._عههه سعیدددد خیلی بدی میدونی روی قسم جونت حساسما._خب قسم بخور تا باور کنم.توی بد وضعیتی گیر افتاده بودم و هنوز نمیخاستم سعید چیزی بفهمه خداروشکر تلفن خونه زنگ زد سعید بلند شد و جواب داد از لحن حرف زدنش فهمیدم مامانمه بعد از کلی حرف و خنده با مامانم گوشی رو داد به من یه نیم ساعتی با مامان حرف زدم و بعدش دوباره مشغول انجام دادن کارام شدم که صدای گریه ی سهیل رو شنیدم دویدم توی اتاقش و بغلش کردم یکم بهش شیر دادم ولی آروم نمیشد دیگه مطمئن شدم که دلش درد میکنه بهش شربت دادمو و سرشو گذاشتم روی شونه مو و دلشو ماساژ میدادم که کم کم آروم شد و شروع کرد به خوردن شصت دستش یه ملچ و ملوچی راه انداخته بود که خندم گرفته بود بهش همینجوری که داشتم میخندیدم و قربون صدقه ش میرفتم
۱۲۸.۷k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.