داستان های ترسناک اما واقعی و مخوف ارسالی کاربران ارسالی
داستان های ترسناک اما واقعی و مخوف ارسالی کاربران #ارسالی از اشکان🔻 🔞
سلام.
من اشکان هستم از تهران و این داستانی که مینویسم برای من اتفاق نیفتاده و برای پسر عموم اتفاق افتاده و من این داستانو از زبون اون میگم:
وقتی 16 سالم بود قرار بود بریم مسافرت به شمال من بودم و خانواده عموم. تو راه شمال که از چالوس رفتیم خیلی خوش گذشت و بالاخره رسیدیم به ویلای پدربزرگم پدربزرگم 5 سال پیش مرده بود و اون ویلا به عمو و بابام رسید .ویلا 2 طبقه بود و ما طبقه اول بودیم و طبقه دوم انباری بود و چیزای اضافه و از کار افتاده رو میزاشتن اونجا.خلاصه یکم موندیم تو ویلا بعد مامان و زنعمو گفتن ما میریم خونه همسایه اونجاییم عموم و بابا گفتن باشه برین ولی زود بیاین منو پسر عموم علی رو تخت چوبی حیاط نشستیم پسر عموم قلیون چاقید و اورد داشتیم میکشیدیم و میوه میخوردیم و داشتیم تخته بازی کردن بابا و عمو رو میدیم که یهو دیدیم از تو انباری طبقه دوم صدای راه رفتن میاد یعنی انگار یکی داره پاهاشو میکوبه و راه میره هممون یهو به انباری نگاه کردیم و بعد به هم خیلی ترسیده بودیم و انگار خشکمون زده بود همون طور ترسیده بودیم یهو شنیدیم صدای پاها بیشتر شدن یعنی انگار همه جای انباری راه میرفتن اول فکر کردیم خیالاتی شدیم ولی صدا ها واضح بود و میشد خیلی راحت شنید کم کم صداها آروم شد و همشون آروم آروم داشتن راه میرفتن انگار داشتن سمت پله ها میومدن که یهو در اهنی انباری باز شد و صدای پچ پچ و خنده ریز میومد که ما به خودمون اومدیم و فرار کردیم به سمت در حیاط و اومدیم بیرون و وایسادیم تو کوچه خیلی ترسیده بودیم منتظر شدیم تا مامانینا بیان و اومدن و گفتن چرا تو کوچه اید ؟؟ما هم جریانو گفتیم و اونا باور نکردن گفتن خیالاتی شدین و رفتن تو.ما هم که دیدم رفتن تو جرعت پیدا کردیم وقتی رفتیم تو و رفتیم تو یکم که ترسمون خوابید تازه من فهمیدم از شدت ترس پابرهنه دویدم بیرون و تاس های تخته هم تو دست بابام بود یعنی فقط فرار کردیم و توجهی به دست و بالمون نداشتیم. شب به ناچار اونجا خوابیدیم یعنی نخوابیدم منو علی و بابا و عمو رضا بیدار بودیم تا صبح شد وصبح بالا که رفتیم دیدیم چند تا از وسایل جا به جا شده و سرجاشون نبودن اومدیم تهران.الان چند سال گذشته و من24 سالمه ولی هنوز جرعت ندارم برم ولی عمومینا بعد از اون قضیه چند بار رفتن و بعد اون هیچ اتفاقی نیافتاد.
Chanel🔻 🔞
نظر یادت نره شما هم میتونید داستان و اتفاقات ترسناک زندگیتونو با ما به اشتراک بگزارید
سلام.
من اشکان هستم از تهران و این داستانی که مینویسم برای من اتفاق نیفتاده و برای پسر عموم اتفاق افتاده و من این داستانو از زبون اون میگم:
وقتی 16 سالم بود قرار بود بریم مسافرت به شمال من بودم و خانواده عموم. تو راه شمال که از چالوس رفتیم خیلی خوش گذشت و بالاخره رسیدیم به ویلای پدربزرگم پدربزرگم 5 سال پیش مرده بود و اون ویلا به عمو و بابام رسید .ویلا 2 طبقه بود و ما طبقه اول بودیم و طبقه دوم انباری بود و چیزای اضافه و از کار افتاده رو میزاشتن اونجا.خلاصه یکم موندیم تو ویلا بعد مامان و زنعمو گفتن ما میریم خونه همسایه اونجاییم عموم و بابا گفتن باشه برین ولی زود بیاین منو پسر عموم علی رو تخت چوبی حیاط نشستیم پسر عموم قلیون چاقید و اورد داشتیم میکشیدیم و میوه میخوردیم و داشتیم تخته بازی کردن بابا و عمو رو میدیم که یهو دیدیم از تو انباری طبقه دوم صدای راه رفتن میاد یعنی انگار یکی داره پاهاشو میکوبه و راه میره هممون یهو به انباری نگاه کردیم و بعد به هم خیلی ترسیده بودیم و انگار خشکمون زده بود همون طور ترسیده بودیم یهو شنیدیم صدای پاها بیشتر شدن یعنی انگار همه جای انباری راه میرفتن اول فکر کردیم خیالاتی شدیم ولی صدا ها واضح بود و میشد خیلی راحت شنید کم کم صداها آروم شد و همشون آروم آروم داشتن راه میرفتن انگار داشتن سمت پله ها میومدن که یهو در اهنی انباری باز شد و صدای پچ پچ و خنده ریز میومد که ما به خودمون اومدیم و فرار کردیم به سمت در حیاط و اومدیم بیرون و وایسادیم تو کوچه خیلی ترسیده بودیم منتظر شدیم تا مامانینا بیان و اومدن و گفتن چرا تو کوچه اید ؟؟ما هم جریانو گفتیم و اونا باور نکردن گفتن خیالاتی شدین و رفتن تو.ما هم که دیدم رفتن تو جرعت پیدا کردیم وقتی رفتیم تو و رفتیم تو یکم که ترسمون خوابید تازه من فهمیدم از شدت ترس پابرهنه دویدم بیرون و تاس های تخته هم تو دست بابام بود یعنی فقط فرار کردیم و توجهی به دست و بالمون نداشتیم. شب به ناچار اونجا خوابیدیم یعنی نخوابیدم منو علی و بابا و عمو رضا بیدار بودیم تا صبح شد وصبح بالا که رفتیم دیدیم چند تا از وسایل جا به جا شده و سرجاشون نبودن اومدیم تهران.الان چند سال گذشته و من24 سالمه ولی هنوز جرعت ندارم برم ولی عمومینا بعد از اون قضیه چند بار رفتن و بعد اون هیچ اتفاقی نیافتاد.
Chanel🔻 🔞
نظر یادت نره شما هم میتونید داستان و اتفاقات ترسناک زندگیتونو با ما به اشتراک بگزارید
۵۹.۶k
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.