بعد از کلے پیامڪ{💌 } دادن به حمیدگفتم :نمےدونم چرا دلم یه
بعد از کلے پیامڪ{💌 } دادن به حمیدگفتم :نمےدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست{😋 }
فردا خواستی بیای برام بگیر{😅 }
جواب پیامڪ را نداد ، حدس زدم از
خستگے خوابش برده{😴 }
پیام دادم :
خدایا به خواب عشق{❤ ️} من آرامش
ببخش،شب بخیر حمیدم.{😇 }
من خواب نداشتم،مشغول درسم{📚 }
شدم و نگاهے{🤓 } به جزوهاےدرسے
انداختم ؛ زمان زیادی نگذشته بود که
حمید تماس گرفت{📞 }
تعجب کردم{😮 } ، گوشے را برداشتم
گفتم:
فکر کردم خوابیدے حمید، جانم؟زنگ
زدی کار داری؟{🙃 }
گفت:
از موقعے کہ نامزد کردیم{💍 }،به دیر
خوابیدن عادتکردم{😂 }،یه دیقه بیا
دم در من پایینم{😉 }
گفتم:
ما کہ خیلے وقته خداحافظے کردیم ،
تو اینجا چے کار میکنے حمید؟{😳 }
چادرم را سرم ڪردم و پایین رفتم؛
ڪلی چیپس و تنقلات خریده بود،
آن هم با موتور{🏍 } ، در آن سرماے زمستان{🌨 }
ذوق زده گفتم{😍 }:
حمید جان تو این سرماے زمستون
راضے به زحمتت نبودم{😉 }
مے دونستم آنقدر زود میخرے{😳 } ،
چیز بیشتری سفارش میدادم!{😌 }
خندید خوراکے هایے ڪه خریده بود
را به دستم داد و سوار موتور شد.
گفتم :تااینجا اومدی بیا بالا یکم گرم
شو بعد برو{😊 }
گفت:نه عزیزم دیر وقتہ ،فقط اومدم
اینهارو برسونم دستت و برم{🤗 }
لبخندے زدم{☺ ️}و گفتم:
واقعاً شرمنده کردے حمید، حالا من
چیپس بخورم یا خجالت بکشم{🤔 }
📖 📚 رمان عاشقانہ شهدایے{💗 }
°•| یادت باشد{😊 } |•°
نوشتۂ{✍ }
°•| رسول ملاحسنے |•°
روایت زندگے عاشقانہ{💞 }
شهید مدافع حرم{🕌 }
🕊 🌷 حمید سیاهڪالے🌷 🕊
بخشے از ڪتاب
@Asheghaneh_Halal •{😎 }•
📚
📖 📚
فردا خواستی بیای برام بگیر{😅 }
جواب پیامڪ را نداد ، حدس زدم از
خستگے خوابش برده{😴 }
پیام دادم :
خدایا به خواب عشق{❤ ️} من آرامش
ببخش،شب بخیر حمیدم.{😇 }
من خواب نداشتم،مشغول درسم{📚 }
شدم و نگاهے{🤓 } به جزوهاےدرسے
انداختم ؛ زمان زیادی نگذشته بود که
حمید تماس گرفت{📞 }
تعجب کردم{😮 } ، گوشے را برداشتم
گفتم:
فکر کردم خوابیدے حمید، جانم؟زنگ
زدی کار داری؟{🙃 }
گفت:
از موقعے کہ نامزد کردیم{💍 }،به دیر
خوابیدن عادتکردم{😂 }،یه دیقه بیا
دم در من پایینم{😉 }
گفتم:
ما کہ خیلے وقته خداحافظے کردیم ،
تو اینجا چے کار میکنے حمید؟{😳 }
چادرم را سرم ڪردم و پایین رفتم؛
ڪلی چیپس و تنقلات خریده بود،
آن هم با موتور{🏍 } ، در آن سرماے زمستان{🌨 }
ذوق زده گفتم{😍 }:
حمید جان تو این سرماے زمستون
راضے به زحمتت نبودم{😉 }
مے دونستم آنقدر زود میخرے{😳 } ،
چیز بیشتری سفارش میدادم!{😌 }
خندید خوراکے هایے ڪه خریده بود
را به دستم داد و سوار موتور شد.
گفتم :تااینجا اومدی بیا بالا یکم گرم
شو بعد برو{😊 }
گفت:نه عزیزم دیر وقتہ ،فقط اومدم
اینهارو برسونم دستت و برم{🤗 }
لبخندے زدم{☺ ️}و گفتم:
واقعاً شرمنده کردے حمید، حالا من
چیپس بخورم یا خجالت بکشم{🤔 }
📖 📚 رمان عاشقانہ شهدایے{💗 }
°•| یادت باشد{😊 } |•°
نوشتۂ{✍ }
°•| رسول ملاحسنے |•°
روایت زندگے عاشقانہ{💞 }
شهید مدافع حرم{🕌 }
🕊 🌷 حمید سیاهڪالے🌷 🕊
بخشے از ڪتاب
@Asheghaneh_Halal •{😎 }•
📚
📖 📚
۸۹۲
۲۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.