دستش رابسوی پسر جوان دراز کرمد?
دستش رابسوی پسر جوان دراز کرمد?
پسر نگاهی به دختر انداخت و با لبخندی موذیانه گفت:
_اهل حال هستی??
دختر که تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید :
_یعنی چی??
پسر خنده ای سرداد و گفت :
_هیچی بیخیال...اره بهت کمک میکنم فقط یه مشکلی هست
_چی??
_من پولامو خونه جا گذاشتم خونمون همین نزدیکه همراه من بیا
دخترک ساده هم به همراه پسر راه افتاد و وارد خانه ای شد که چندین پسر جوان دیگر نیز در انجا مشغول دود و دم بودند.پسر که پشت دختر ایستاده بود دستمالی از جیبش در اورد و جلوی دماغ دختر گذاشت ،اورا ارام روی زمین خواباند و...
(از زبان فاطمه)چشمامو که بازکردم. لخت روی کف اتاق افتاده بودم.جیغی کشیدم و گفتم:
_با من چیکار کردی?
یکی از پسر ها دود قلیون را از دهانش بیرون داد و گفت:
_هیچ فقط دیگه دختر نیستی.
همونطور که گریه میکردم لباس هامو پوشیدم و از اون جهنم بیرون زدم.دلم میخواست از اون شهر از اون کشور از اون ادما دور بشم...دلم میخواست بمیرم میدونستم که دیگه زندگیم تمومه .خودمو یه موجود بی ارزش فرض میکردم.رفتم پیش دوستم عاطفه و همه چیز رو براش تعریف کردم.عاطفه که تا اون موقع بهت زده نگام میکرد دستمو تو دوستاش گذاشت:
_فاطی جونم ای کاش میتونستم کمکت کنم عزیزم.ولی چیکار کنم که کار از کارگذشته
سرمو انداختم پایین حق با اون بود.عاطفه گفت:ولی گلم من یه فکری دارم
_چی??
_خب...خب حالا که همه چی تموم شده
_خب
_خب اینکه...چیزه...یعنی
_بگو دیگه اه
_خب فاطی تو که دیگه دختر نیستی عزیزم پولی هم که برای زندگی نداری.چطوره که برای زندگیت خب...همم... تن فروشی کنی??
بهت زده نگاش کردم نفهمیدم چی شد که دیدم جای دستم رو صورتش مونده بود.سرش داد زدم واز خونه اومدم بیرون.تو خیابون قدم زدم با خودم فک کردم.هرکاری کردم راهی جز چیزی عاطفه گفت نبود.ولی برام خیلی سخت بود.من که تا اون موقع یه تار موهام رو نامحرم ندیده بود نمیتونستم...
یه لحظه شیطون اومد سراغم:
_فاطمه کاریه که شده توهم که با بی پولی نمیتونی سر کنی درسم که نخوندی جای خواب هم که نداری و..و..و...تا اینکه بالاخره خودمو راضی کردم.همین موقع یه سانتافه جلوم ترمز کرد:
_خانوم میخوای برسونمت??
سعی کردم محلش نزارم.اومد بره که یاد حرف عاطفه افتادم.تمام جراتم رو جمع کردم و داد زدم:
_صبر کن وایسا...
از اون روز به بعد بود که منم شدم یه فاحشه.
(از زبان حمید)
اولین بار که دیدمش در خونه ی دوستم بود.تا منو دید خودشو جمعوجور کرد.یه سلام کوتاه کرد و رفت.از اون روز به بعد هفته ای تقریبا دوبار میدیدمش دیگه باهم آشنا شده بودیم و هرازگاهی سلام علیک کوتاهی میکردیم.یه هفته نشده بود که احساس کردم بهش وابسته شدم.به بهونه های مختلف میرفتم خونه دوستم تا ببینمش.وقتی میدیمش دست و پام رو گم.میکردم.تپش قلبم میرفت بالا.عاشقش شده بودم.دست خودم نبود ولی بدجور دوست داشتم ببینمش بعد ها از دوستم شنیدم که خدمتکار خونشه 21 سالشه و اسمش فاطمه ست.یه روز طبق معمول داشتم میرفتم خونه دوستم تا ببینمش.تصمیم گرفته بودم حرف دلمو بهش بگم.همین که درو باز کردم روبه روی در ظاهر شد انگاری میخواست بره بیرون:
_جایی میرید برسونمتون.
نگاه مظلومانه ای بهم کرد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.همونجا بود که برای اولین بار باهاش چشم تو چشم شدم.همونجا بود که فهمیدم چه چشمای قشنگی داره.سوار ماشین شد و راه افتادیم.مونده بودم چجوری سرصحبتو باز کنم که یه دفعه خودش گفت:
_ماشین خودتونه?
واینجوری شد که باهم هم صحبت شدیم.موقع رفتن شمارمو گرفت تا اگه کاری داشت باهام تماس بگیره.اون روز من رو ابرا سیر میکردم.خیلی خوشحال بودم...سومین ماه اشناییمون بود که بردمش یکی از بهترین رستوران های تهران که باهم شام بخوریم.مشغول خوردن بودیم که گفتم:
_فاطمه.راستش یه مدتیه که میخوام یه...یه حرفی رو بزنم که خیلی وقته تو دلمه راستش من از همون هفته اول که دیدمت...
تازه داشتم جراتمو جمع میکردم بگم که یهدفعه فاطمه دستشو گذاشت رو دهنمو اروم زمزمه کرد:
_منم دوستت دارم حمید
از اونجا بود که تونستم عشقمو به دختر رویاهام بدون خجالت ابراز کنم...فراموش کردم درمورد فاطمه بگم.دختره بسیار خوشتیپ وشیک پوشی بود چشمای درشت،پوست سبزه اخلاق پسرانش بود که منو دیوونه ی خودش میکرد.با اینکه بعد ها فهمیدم پدرومادر نداره اماتوزندگیش هیچی کم نداشت و همین برام جای سوال بود اما هیچوقت ازش نپرسیدم.خوشبختانه دوستی ما ازقشنگ ترین فصل سال(پاییز)شروع شد فصلی که منو فاطمه قشنگ.ترین تازه هامونو از هم دیگه داریم.
(از زبان فاطمه)فک کنم دوشنبه ساعت حدودا 8بود منو حمید تو پارک نشسته بودیم،هوا ابری بودخداخدامیکردم بارون بیاد.تا نیمه شب تو پار با حمید نشسته بودیم که یه دفعه اسمون یه برقی زدوبارون شدیدی گرفت.رفتیم رویکی از نیمکتا نشستیم از ب
پسر نگاهی به دختر انداخت و با لبخندی موذیانه گفت:
_اهل حال هستی??
دختر که تا ان روز کارش فقط گدایی بود با تعجب پرسید :
_یعنی چی??
پسر خنده ای سرداد و گفت :
_هیچی بیخیال...اره بهت کمک میکنم فقط یه مشکلی هست
_چی??
_من پولامو خونه جا گذاشتم خونمون همین نزدیکه همراه من بیا
دخترک ساده هم به همراه پسر راه افتاد و وارد خانه ای شد که چندین پسر جوان دیگر نیز در انجا مشغول دود و دم بودند.پسر که پشت دختر ایستاده بود دستمالی از جیبش در اورد و جلوی دماغ دختر گذاشت ،اورا ارام روی زمین خواباند و...
(از زبان فاطمه)چشمامو که بازکردم. لخت روی کف اتاق افتاده بودم.جیغی کشیدم و گفتم:
_با من چیکار کردی?
یکی از پسر ها دود قلیون را از دهانش بیرون داد و گفت:
_هیچ فقط دیگه دختر نیستی.
همونطور که گریه میکردم لباس هامو پوشیدم و از اون جهنم بیرون زدم.دلم میخواست از اون شهر از اون کشور از اون ادما دور بشم...دلم میخواست بمیرم میدونستم که دیگه زندگیم تمومه .خودمو یه موجود بی ارزش فرض میکردم.رفتم پیش دوستم عاطفه و همه چیز رو براش تعریف کردم.عاطفه که تا اون موقع بهت زده نگام میکرد دستمو تو دوستاش گذاشت:
_فاطی جونم ای کاش میتونستم کمکت کنم عزیزم.ولی چیکار کنم که کار از کارگذشته
سرمو انداختم پایین حق با اون بود.عاطفه گفت:ولی گلم من یه فکری دارم
_چی??
_خب...خب حالا که همه چی تموم شده
_خب
_خب اینکه...چیزه...یعنی
_بگو دیگه اه
_خب فاطی تو که دیگه دختر نیستی عزیزم پولی هم که برای زندگی نداری.چطوره که برای زندگیت خب...همم... تن فروشی کنی??
بهت زده نگاش کردم نفهمیدم چی شد که دیدم جای دستم رو صورتش مونده بود.سرش داد زدم واز خونه اومدم بیرون.تو خیابون قدم زدم با خودم فک کردم.هرکاری کردم راهی جز چیزی عاطفه گفت نبود.ولی برام خیلی سخت بود.من که تا اون موقع یه تار موهام رو نامحرم ندیده بود نمیتونستم...
یه لحظه شیطون اومد سراغم:
_فاطمه کاریه که شده توهم که با بی پولی نمیتونی سر کنی درسم که نخوندی جای خواب هم که نداری و..و..و...تا اینکه بالاخره خودمو راضی کردم.همین موقع یه سانتافه جلوم ترمز کرد:
_خانوم میخوای برسونمت??
سعی کردم محلش نزارم.اومد بره که یاد حرف عاطفه افتادم.تمام جراتم رو جمع کردم و داد زدم:
_صبر کن وایسا...
از اون روز به بعد بود که منم شدم یه فاحشه.
(از زبان حمید)
اولین بار که دیدمش در خونه ی دوستم بود.تا منو دید خودشو جمعوجور کرد.یه سلام کوتاه کرد و رفت.از اون روز به بعد هفته ای تقریبا دوبار میدیدمش دیگه باهم آشنا شده بودیم و هرازگاهی سلام علیک کوتاهی میکردیم.یه هفته نشده بود که احساس کردم بهش وابسته شدم.به بهونه های مختلف میرفتم خونه دوستم تا ببینمش.وقتی میدیمش دست و پام رو گم.میکردم.تپش قلبم میرفت بالا.عاشقش شده بودم.دست خودم نبود ولی بدجور دوست داشتم ببینمش بعد ها از دوستم شنیدم که خدمتکار خونشه 21 سالشه و اسمش فاطمه ست.یه روز طبق معمول داشتم میرفتم خونه دوستم تا ببینمش.تصمیم گرفته بودم حرف دلمو بهش بگم.همین که درو باز کردم روبه روی در ظاهر شد انگاری میخواست بره بیرون:
_جایی میرید برسونمتون.
نگاه مظلومانه ای بهم کرد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.همونجا بود که برای اولین بار باهاش چشم تو چشم شدم.همونجا بود که فهمیدم چه چشمای قشنگی داره.سوار ماشین شد و راه افتادیم.مونده بودم چجوری سرصحبتو باز کنم که یه دفعه خودش گفت:
_ماشین خودتونه?
واینجوری شد که باهم هم صحبت شدیم.موقع رفتن شمارمو گرفت تا اگه کاری داشت باهام تماس بگیره.اون روز من رو ابرا سیر میکردم.خیلی خوشحال بودم...سومین ماه اشناییمون بود که بردمش یکی از بهترین رستوران های تهران که باهم شام بخوریم.مشغول خوردن بودیم که گفتم:
_فاطمه.راستش یه مدتیه که میخوام یه...یه حرفی رو بزنم که خیلی وقته تو دلمه راستش من از همون هفته اول که دیدمت...
تازه داشتم جراتمو جمع میکردم بگم که یهدفعه فاطمه دستشو گذاشت رو دهنمو اروم زمزمه کرد:
_منم دوستت دارم حمید
از اونجا بود که تونستم عشقمو به دختر رویاهام بدون خجالت ابراز کنم...فراموش کردم درمورد فاطمه بگم.دختره بسیار خوشتیپ وشیک پوشی بود چشمای درشت،پوست سبزه اخلاق پسرانش بود که منو دیوونه ی خودش میکرد.با اینکه بعد ها فهمیدم پدرومادر نداره اماتوزندگیش هیچی کم نداشت و همین برام جای سوال بود اما هیچوقت ازش نپرسیدم.خوشبختانه دوستی ما ازقشنگ ترین فصل سال(پاییز)شروع شد فصلی که منو فاطمه قشنگ.ترین تازه هامونو از هم دیگه داریم.
(از زبان فاطمه)فک کنم دوشنبه ساعت حدودا 8بود منو حمید تو پارک نشسته بودیم،هوا ابری بودخداخدامیکردم بارون بیاد.تا نیمه شب تو پار با حمید نشسته بودیم که یه دفعه اسمون یه برقی زدوبارون شدیدی گرفت.رفتیم رویکی از نیمکتا نشستیم از ب
۱۷.۳k
۲۸ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.