داستانک؛ ✍️صداقت و راستی
🌼صدای جیک جیک گنجشک ها نویدِ روزی دیگر و تلاش دیگری را می داد. دست هایش را مشت کرد و یک کش و قوسی در رختخواب به بدنش داد. وقتی پتو را به کناری زد، بوسه نسیم خنکی را بر تنش احساس کرد. با یادآوری روز گذشته، گره ای بر ابروانش ظاهر شد. ناراحتی چهره اش را پوشاند؛ امّا او تصمیم خود را گرفته بود باید به پدر و مادرش می گفت.
❄️شیطان با او مدام کلنجار رفته بود که بی خیالش، بذار کسی متوجه نشه کار تو بوده، تو می تونی بهشون بگی کار من نبوده. کسی تو رو ندیده و متوجه نمی شن دروغ گفتی!
ولی مرتضی شیطان درونش را شکست داده و عزمش را جزم کرده بود که راست بگوید و نترسد. او یقین داشت خدا هم با او خواهد بود و کمکش خواهد کرد.(1)
🌺لبخند ملیحی بر لبانش نشست. به خاطر تصمیمی که گرفته بود آرامش در وجودش موج می زد. به طرف شیر آب رفت و با خُنکای آب صورتش را نوازش داد. نگاهی به آشپزخانه کرد. پدر و مادرش در حال خوردن صبحانه بودند. با نگاهی محبت آمیز به آن ها لبخند زد.
با صدای بلند و پُر نشاط، سلامی به صورت پدر و مادر خود پاشید. کنار آن ها نشست. پدر دستی از روی مهربانی بر سر او کشید و گفت: «به به آفتاب از کدوم طرف دراومده که پسرم سحرخیز شده؟! »
🍀مرتضی لبخندی به او هدیه داد، سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: «من باید امروز یک اعترافی کنم. راستش دیروز بدون اجازه شما رفتم سراغ رادیو کوچکی که خیلی دوستش داشتی، همانطور که روشنش می کردم از دستم روی سنگ کفِ اتاق افتاد و شکست. بعدش هم دیگه صداش درنیومد. من عذر می خوام که بدون اجازه بهش دست زدم و شکستمش. »
دستی مهربان چانه مرتضی را بالا گرفت، همزمان سرِ مرتضی بالا رفت و نگاهش با نگاه مهربان پدر گره خورد.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
🔹الإمامُ الباقرُ عليه السلام :ألاَ فَاصدُقُوا ؛ فإنَّ اللّهَ مَعَ مَن صَدَقَ .
🌸امام باقر عليه السلام : هان! راستگو باشيد ؛ زيرا خداوند با كسى است كه راستگو باشد .
📚بحار الأنوار : ج 74،ص398، ح 268813
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
❄️شیطان با او مدام کلنجار رفته بود که بی خیالش، بذار کسی متوجه نشه کار تو بوده، تو می تونی بهشون بگی کار من نبوده. کسی تو رو ندیده و متوجه نمی شن دروغ گفتی!
ولی مرتضی شیطان درونش را شکست داده و عزمش را جزم کرده بود که راست بگوید و نترسد. او یقین داشت خدا هم با او خواهد بود و کمکش خواهد کرد.(1)
🌺لبخند ملیحی بر لبانش نشست. به خاطر تصمیمی که گرفته بود آرامش در وجودش موج می زد. به طرف شیر آب رفت و با خُنکای آب صورتش را نوازش داد. نگاهی به آشپزخانه کرد. پدر و مادرش در حال خوردن صبحانه بودند. با نگاهی محبت آمیز به آن ها لبخند زد.
با صدای بلند و پُر نشاط، سلامی به صورت پدر و مادر خود پاشید. کنار آن ها نشست. پدر دستی از روی مهربانی بر سر او کشید و گفت: «به به آفتاب از کدوم طرف دراومده که پسرم سحرخیز شده؟! »
🍀مرتضی لبخندی به او هدیه داد، سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: «من باید امروز یک اعترافی کنم. راستش دیروز بدون اجازه شما رفتم سراغ رادیو کوچکی که خیلی دوستش داشتی، همانطور که روشنش می کردم از دستم روی سنگ کفِ اتاق افتاد و شکست. بعدش هم دیگه صداش درنیومد. من عذر می خوام که بدون اجازه بهش دست زدم و شکستمش. »
دستی مهربان چانه مرتضی را بالا گرفت، همزمان سرِ مرتضی بالا رفت و نگاهش با نگاه مهربان پدر گره خورد.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
🔹الإمامُ الباقرُ عليه السلام :ألاَ فَاصدُقُوا ؛ فإنَّ اللّهَ مَعَ مَن صَدَقَ .
🌸امام باقر عليه السلام : هان! راستگو باشيد ؛ زيرا خداوند با كسى است كه راستگو باشد .
📚بحار الأنوار : ج 74،ص398، ح 268813
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۰k
۲۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.