رمان زخم عشق تو

رمـان زخم عشـق تو
پارت پنـجم🫐✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا سرد بود. یونا داشت از پنجرهٔ قفل شده به باغ خالی نگاه میکرد که صدای ماشین های زیادی توجهش را جلب کرد. نگهبانان بیشتر شده بودند، و این یعنی یک روز معمولی نخواهد بود.
عصر، جونگکوک با چهره ای جدی به اتاقش آمد. دستش را دراز کرد تا موهای یونا را لمس کند، اما یونا خودش را کنار کشید.
√امشب باید با من شام بخوری.پدرم برگشته.
این کافی بود تا وجود یونا را از ترس یخ بزند. همان کسی که دستور قتل پدر و مادرش را داده بود.او را مجبور کردند لباسی ساده بپوشد. جونگکوک حلقهٔ باریکی از طلا را به مچ یونا بست که با زنجیری نازک به مچ خودش متصل بود. "نگران نباش، کنارت هستم."اتاق غذاخوری عظیم و تاریک بود. مردی مسن با نگاهی تیز و ترسناک در انتهای میز نشسته بود. آقای جئون. همان هیولایی که زندگی یونا را نابود کرده بود.
غذا در سکوت پیش می رفت، تا اینکه آقای جئون با صدایی خشن و مسخره آمیز گفت: "پس این همون دختره؟ هنوزم اثر ترس تو چشاش پیداست. درست مثل شب مرگ پدر و مادرش."یونا نفسش در سینه حبس شد. جونگکوک محکم مشت کرد.
آقای جئون ادامه داد: "یادت میاد، جونگکوک؟ اون شب چطور التماس میکردن؟ چطور زانو زدن و بخشش خواستن؟"و بعد با خنده ای شنیع افزود: "اما ما رحم نداریم. مگه نه، پسر؟"
یونا داشت از درون متلاشی می شد. این جزئیات را نمی دانست.
ناگهان جونگکوک با خشم برخاست و با صدایی غرّشی فریاد زد: "بسه! دیگه یه کلمه نگو!"
سکوت مرگباری فضای اتاق را فراگرفت. جونگکوک هرگز جلوی پدرش اینطور رفتار نکرده بود.آقای جئون چشمانش از خشم برق زد، اما چیزی نگفت.جونگکوک زنجیر را محکم تر در دستش گرفت و با نگاهی تاریک گفت: "غذا تموم شد. ما می ریم."
او یونا را از صندلی بلند کرد و با عجله به سمت اتاقش برد. یونا دیگر توان ایستادن نداشت. پاهایش مانند پنبه لرزید. تمام آن صحنه های وحشتناک که پدر جئون توصیف کرد، جلوی چشمانش زنده شد.
وقتن در اتاق تنها ماندند، یونا روی زمین نشست و دیگر نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. بغضی که ماه ها در سینه حبس شده بود، سرانجام ترکید. او به شدت و از اعماق وجودش گریه می کرد.
جونگکوک در کنارش زانو زد. هیچ حرفی نزد. فقط او را در آغوش گرفت؛ آغوشی محکم و گرم. یونا صورتش را به سینهٔ او چسباند و اشک هایش را روی پیراهن مشکی او ریخت.
"من... من اونارو دوست داشتم" بین گریه پچپچ کرد.
"میدونم" جونگکوک آرام گفت و دستانش را به آرامی پشتش حرکت داد. "میدونم."
او تمام شب را روی زمین، در کنار یونا نشست. او را در آغوش گرفته بود و آرام تاب می داد، گویی با یک کودک ترسیده رفتار می کند. مدام در گوشش زمزمه می کرد: "دیگه تمام شد. همه چیز درست میشه. من کنارت هستم."
و برای اولین بار، یونا در آن آغوش ناامن، احساس امنیت کرد. نفرت و ترسش با اندوهی عمیق و خستگی مخلوط شد. وقتی صبح از خواب بیدار شد، سرش روی سینهٔ جونگکوک بود و دستان او هنوز محکم دورش حلقه زده بود.
و این برای هر دوی آنها، یک نقطه عطف خطرناک بود.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #فیک
#جونگکوک #جونگ_کوک
دیدگاه ها (۰)

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت شش🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هفتـم🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

رمان زخـم عشق تو پـارت چهارم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

رمـان زخم عشق تـوپـارت سوم🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هشت🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط