ختم یکی از آشناهامون بودیم یه نفر خیلی گریه میکرد رفتم پ

‏ختم یکی از آشناهامون بودیم یه نفر خیلی گریه میکرد رفتم پیشش گفتم: ناراحت نباش نیم ساعت دیگه همه یادشون میره و دغدغشون این میشه که نوشابه زرد بهشون میرسه یا مشکی. گفت من دارم برای این گریه میکنم که قرار نیست نهار بدن حاجی😞
کل جمع زدیم زیر گریه😭
دیدگاه ها (۶)

آن کس که نداند و نخواهد که بداند/حیف است چنین جانوری زنده بم...

‏تو فصل امتحانات ازین شوخیا با دوستاتون بکنید، دوست دارن این...

خانم بسیار چاقی سوار اتوبوس شد فضولی از سرنشینان فریاد زد: ...

به شکل یک سامورایی سنتی وارد آرایشگاه شد اما مرد طاغی و مو ک...

وانشات بومگیو •••وقتی تو اوج ناراحتیه و کنارشیآروم روی تختت ...

پارت ششم: داستان از دیدگاه یونگی: از صبح اول وقت در حال سفر ...

{ 𝐵𝑒𝓉𝓌𝑒𝑒𝓃 𝓉𝑜𝓌 𝓈𝓅𝒶𝒸𝑒𝓈 }𝒫𝒶𝓇𝓉  ¹⁰..داهی : برادرش بلافاصله مرد چ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط