همیشگی من
پارت چهارم
از زبان سنا=صبح با صدای ویبره گوشیم بیدار شدم چشمام هنوز نیمه بسته بود پتو رو کشیدم کنار و نشستم روی تخت هوا سرد بود و نور کم رنگ خورشید از پشت پرده میتابید...یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود باید میرفتم آرایشگاه یهو یادم افتاد مامان بابا دوباره تو خونه هستن دوباره صبحشون رو دیدن یه حس خوبی داد بهم
لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون...مامان تو آشپزخونه بود موهاشو بسته بود و داشت قهوه درست میکرد وقتی منو دید آروم گفت
م.س:صبح بخیر دخترم
سنا:صبح شما هم بخیر
و رفتم سمتش بغلش کردم گرم بود آشنا خونه همین حس بوددبابا از اتاقش اومد بیرون و گفت
بس:سنا بیداری؟انگار دیشب خسته بودی
سنا:آره امروز کار دارم باید برم
نشستم سر میز قهوم رو خوردم و فقط نگاهشون میکردم یه حسی تو دلم میپیچید
خوب بود اما یه چیزی تهش تکون میخورد
انگار اتفاقی تو راه بود....لباس پوشیدم و آماده شدم کیفم رو برداشتم و گفتم
سنا:ظهر یا عصر میام دنبالتون بریم بیرون
م.س:باشه عزیزم مراقب خودت باش
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم گوشیم رو چک کردم
یه پیام از ایزول بود
ایزول:زود بیا امروز کار زیاد داریم خانوم
سنا:دارم حرکت میکنم
ولی همین که گوشی رو گذاشتم تو کیفم
یه لحظه حس کردم کسی از دور نگاهم میکنه از ملشین پیاده شدم و برگشتم کسی نبود یه خیابون خلوت چند ماشین بود فقط هیچی عجیب نبود ولی اون حسش واقعی بود ترسیدم فکر کردم دوباره اون کثافت دنبالمه
نفس عمیق کشیدم و حرکت کردم......
از زبان سنا=صبح با صدای ویبره گوشیم بیدار شدم چشمام هنوز نیمه بسته بود پتو رو کشیدم کنار و نشستم روی تخت هوا سرد بود و نور کم رنگ خورشید از پشت پرده میتابید...یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود باید میرفتم آرایشگاه یهو یادم افتاد مامان بابا دوباره تو خونه هستن دوباره صبحشون رو دیدن یه حس خوبی داد بهم
لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون...مامان تو آشپزخونه بود موهاشو بسته بود و داشت قهوه درست میکرد وقتی منو دید آروم گفت
م.س:صبح بخیر دخترم
سنا:صبح شما هم بخیر
و رفتم سمتش بغلش کردم گرم بود آشنا خونه همین حس بوددبابا از اتاقش اومد بیرون و گفت
بس:سنا بیداری؟انگار دیشب خسته بودی
سنا:آره امروز کار دارم باید برم
نشستم سر میز قهوم رو خوردم و فقط نگاهشون میکردم یه حسی تو دلم میپیچید
خوب بود اما یه چیزی تهش تکون میخورد
انگار اتفاقی تو راه بود....لباس پوشیدم و آماده شدم کیفم رو برداشتم و گفتم
سنا:ظهر یا عصر میام دنبالتون بریم بیرون
م.س:باشه عزیزم مراقب خودت باش
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم گوشیم رو چک کردم
یه پیام از ایزول بود
ایزول:زود بیا امروز کار زیاد داریم خانوم
سنا:دارم حرکت میکنم
ولی همین که گوشی رو گذاشتم تو کیفم
یه لحظه حس کردم کسی از دور نگاهم میکنه از ملشین پیاده شدم و برگشتم کسی نبود یه خیابون خلوت چند ماشین بود فقط هیچی عجیب نبود ولی اون حسش واقعی بود ترسیدم فکر کردم دوباره اون کثافت دنبالمه
نفس عمیق کشیدم و حرکت کردم......
- ۶۱۲
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط