فیک (شانس دوباره) پارت سی
گفتم:بشین خسته ای.
گفت:این فندقا رو من ببینم اول
بعد بچه ها رو بغل کرد و گفت:راه خیلی طولانیه ارزش نداره فقط یه ماه بمونم.شاید بیشتر موندم
گفتم:هوم...خوبه.ماعم تنهاییم.
مین جون:مامان...ینی اگه دایی بیشتل از یه ماه بمونه،میتونیم بابا لو نشونش بدیم؟
رنگم پرید و تو دلم لعنتی به خودم فرستادم.کاش زودتر اینو به بچه ها میگفتم...اه...حالا چی بگم؟
داداشم:بابا؟کدوم بابا؟
گفتم:نه...نه...ف...فقط با بچه های....آره فقط با بچه های دیگه حرف زدن برای خودشون تصور ساختن.
مین هی:مامان...مگه بابامون اسمش جئون جونگکوک نبود؟همونی که دیلوزم اینجا بود دیه.
گفتم:بچه ها این بحثو بیخیال شید.شما برید تو اتاقتون بازی کنید.من و داییتون باید باهم درباره یه موضوعی صحبت کنیم.
آره درسته...بالاخره تصمیم گرفتم انکارش نکنم.حقیقتو باید بدونه.این زندگی منه.خودم براش تصمیم میگیریم.کسی حق مخالفت نداره.بچه ها رفتن بالا و برگشتم پایین و نشستم پیش داداشم و گفت:قضیه چیه ا/ت؟ منظور مین هی از جئون جونگکوک چیه؟
گفتم:جونگکوک برگشته و....(تعریف داستان اومدنش)....و اینطوری شد که الان منم دوباره...دوباره تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.
گفت:اما...اما اون با تو...
گفتم:میدونم ولی دوسش دارم.لطفا...لطفا به نظرم احترام بزار.
گفت: تو میدونی من همیشه برات بهترین و خواستم ولی بازم هر تصمیمی بگیری،پشتتم،فقط اگه اون تصمیم آسیبی بهت نزنه.
همون موقع زنگ درو زدن.رفتم باز کردم.جونگکوک بود.نمیدونم داداشم چه واکنشی نشون میداد فقط استرس داشتم.جونگکوک سلام کرد و اومد تو و داداشمم و دید و اونم جونگکوکو دید.داداشم که رو مبل نشسته بود،دستشو گذاشت رو زانو هاش و بلند شد.یکم عصبی بود ولی با جونگکوک خیلی ریلکس دست داد و به جونگکوک گفت:سلام آقای جئون.
و یه پوزخند زد که یکم به جونگکوک حرص داد.ولی جونگکوک نشست و گفت:سلام.خوشحالم دوباره میبینمت...
دیدین؟قول دادم و زودتر بهش عمل کردم.
«لایک،فالو،کامنت»
گفت:این فندقا رو من ببینم اول
بعد بچه ها رو بغل کرد و گفت:راه خیلی طولانیه ارزش نداره فقط یه ماه بمونم.شاید بیشتر موندم
گفتم:هوم...خوبه.ماعم تنهاییم.
مین جون:مامان...ینی اگه دایی بیشتل از یه ماه بمونه،میتونیم بابا لو نشونش بدیم؟
رنگم پرید و تو دلم لعنتی به خودم فرستادم.کاش زودتر اینو به بچه ها میگفتم...اه...حالا چی بگم؟
داداشم:بابا؟کدوم بابا؟
گفتم:نه...نه...ف...فقط با بچه های....آره فقط با بچه های دیگه حرف زدن برای خودشون تصور ساختن.
مین هی:مامان...مگه بابامون اسمش جئون جونگکوک نبود؟همونی که دیلوزم اینجا بود دیه.
گفتم:بچه ها این بحثو بیخیال شید.شما برید تو اتاقتون بازی کنید.من و داییتون باید باهم درباره یه موضوعی صحبت کنیم.
آره درسته...بالاخره تصمیم گرفتم انکارش نکنم.حقیقتو باید بدونه.این زندگی منه.خودم براش تصمیم میگیریم.کسی حق مخالفت نداره.بچه ها رفتن بالا و برگشتم پایین و نشستم پیش داداشم و گفت:قضیه چیه ا/ت؟ منظور مین هی از جئون جونگکوک چیه؟
گفتم:جونگکوک برگشته و....(تعریف داستان اومدنش)....و اینطوری شد که الان منم دوباره...دوباره تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.
گفت:اما...اما اون با تو...
گفتم:میدونم ولی دوسش دارم.لطفا...لطفا به نظرم احترام بزار.
گفت: تو میدونی من همیشه برات بهترین و خواستم ولی بازم هر تصمیمی بگیری،پشتتم،فقط اگه اون تصمیم آسیبی بهت نزنه.
همون موقع زنگ درو زدن.رفتم باز کردم.جونگکوک بود.نمیدونم داداشم چه واکنشی نشون میداد فقط استرس داشتم.جونگکوک سلام کرد و اومد تو و داداشمم و دید و اونم جونگکوکو دید.داداشم که رو مبل نشسته بود،دستشو گذاشت رو زانو هاش و بلند شد.یکم عصبی بود ولی با جونگکوک خیلی ریلکس دست داد و به جونگکوک گفت:سلام آقای جئون.
و یه پوزخند زد که یکم به جونگکوک حرص داد.ولی جونگکوک نشست و گفت:سلام.خوشحالم دوباره میبینمت...
دیدین؟قول دادم و زودتر بهش عمل کردم.
«لایک،فالو،کامنت»
۱۳.۲k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.