فیک (شانس دوباره) پارت بیست و نهم
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.آخه دیشب انقد به جمعه فک کردم سرم ترکید و ساعتای ۵ بود خوابیدم.جونگکوک رو دیدم که خیلی کیوت کنارم خوابیده بود.لبخندی روی لبم نشست ولی با یادآوری داداشم دوباره غم صورتمو پر کرد.پایان این داستان چی میشه؟کوک چی میشه؟اوفففف...این فکرا دیوونم کردن.رفتم طبقه ی پایین.یخچالو باز کردم دیدم ولی وقتی تقویمو دیدم،یدقه ترس بدنمو فرا گرفت.چی؟چهارشنبه بود؟اوکی ا/ت آروم باش.چیز زیادی نداشتیم پس تصمیم گرفتم برم خرید.یه لباس ساده پوشیدم و یه کلاه گذاشتم که موهای بهم ریختم معلوم نشه.رفتم بیرون و تصمیم گرفتم پیاده برم شاید حال و هوام عوض شد.از کنار ساحل رد میشدم و بوی آب اون وقت صبح خیلی خوب بود( اه...بوی ماهی توی دریا اون وقت صبح آخه؟🥴🤮🤢)صداش،صدای پرنده ها...بگذریم.داشتم راه میرفتم که دیدم یه پسر تقریبا ۹ یا ۱۰ ساله داره بادکنک میفروشه.حتما بچه ها خوشحال میشدن پس براشون گرفتم.بعد از یه ربع رسیدم به فروشگاه و چند تا چیز میز خریدم.داداشم ماهی دوست داشت پس براش گرفتم که درست کنم.ولی کوک اصلا لب به غذاهای دریایی نمیزد.خدایا این دوتا همه چیشون ضد همه.برای اونم نودل گرفتم که جاجانگمیون درست کنم و رفتم همه رو حساب کردم و برگشتم خونه.خونه که رسیدم دیدم هیچ صدایی نمیاد.حتما هنوز خوابن(مگه خرسن؟)رفتم آشپزخونه که وسایلا رو جا به جا کنم که یکی چشمامو گرفت و گفت:من کیم؟
گفتم:کوک خودتی دیگه برای من بازی در نیار.
دستشو برداشت و گفت:اون وقت اگه کس دیگه ای بود،بازم میگفتی کوک؟
گفتم:من تو رو از صدات و دستات میشناسم.
گفت:حالا این بادکنکا چین؟
گفتم:برا بچه ها خریدم...ببین برای تو هم نودل گرفتم جاجانگمیون درست کنم.
گفت:مرسی ولی بیشتر از اینجا بوی ماهی میاد...ایی...اه
گفتم:داداشم میاد میخوام براش غذا درست کنم با ماهی.
بعد رفتم بالا و بچه ها رو بیدار کردم و آوردم پایین و کوک هم بادکنکا رو بهشون نشون داد و کلی خوشحال شدن...
(دو روز بعد)
چون جونگکوک میدونست امروز داداشم میاد برای همین رفت خونه خودش و من در حال مرتب کردن خونم و اون وسط مسطا آماده هم میشم.خلاصه آماده شدم و همه چی رو روی میز چیدم و کارم تموم شده بود.رفتم بالا به بچه ها یه سری بزنم.دیدم دارن بازی میکنن یهو یادم اومد که بهشون نگفتم درباره ی جونگکوک به داداشم چیزی نگم.گفتم:آااا...عسلای من...بیاین اینجا ببینم...خب داییتون هنوز درباره ی با...
که زنگ درو زدن.بچه ها رفتن پایین و منم دنبالشون رفتم.درو باز کردن و داداشم بود.گفتم:به به آقای ایتالیایی به کره خوش اومدی.
گفت:دلم براتون خیلی تنگ شده بود.
اومد تو و چون میخواست یه ماه بمونه،فقط یه چمدون همراهش بود...
دیدین بالاخره گذاشتم؟امیدوارم وقت کنم پارت بعدیو نمیدونم کی میزارم.ولی میزارم.
«لایک،کامنت،فالو»
گفتم:کوک خودتی دیگه برای من بازی در نیار.
دستشو برداشت و گفت:اون وقت اگه کس دیگه ای بود،بازم میگفتی کوک؟
گفتم:من تو رو از صدات و دستات میشناسم.
گفت:حالا این بادکنکا چین؟
گفتم:برا بچه ها خریدم...ببین برای تو هم نودل گرفتم جاجانگمیون درست کنم.
گفت:مرسی ولی بیشتر از اینجا بوی ماهی میاد...ایی...اه
گفتم:داداشم میاد میخوام براش غذا درست کنم با ماهی.
بعد رفتم بالا و بچه ها رو بیدار کردم و آوردم پایین و کوک هم بادکنکا رو بهشون نشون داد و کلی خوشحال شدن...
(دو روز بعد)
چون جونگکوک میدونست امروز داداشم میاد برای همین رفت خونه خودش و من در حال مرتب کردن خونم و اون وسط مسطا آماده هم میشم.خلاصه آماده شدم و همه چی رو روی میز چیدم و کارم تموم شده بود.رفتم بالا به بچه ها یه سری بزنم.دیدم دارن بازی میکنن یهو یادم اومد که بهشون نگفتم درباره ی جونگکوک به داداشم چیزی نگم.گفتم:آااا...عسلای من...بیاین اینجا ببینم...خب داییتون هنوز درباره ی با...
که زنگ درو زدن.بچه ها رفتن پایین و منم دنبالشون رفتم.درو باز کردن و داداشم بود.گفتم:به به آقای ایتالیایی به کره خوش اومدی.
گفت:دلم براتون خیلی تنگ شده بود.
اومد تو و چون میخواست یه ماه بمونه،فقط یه چمدون همراهش بود...
دیدین بالاخره گذاشتم؟امیدوارم وقت کنم پارت بعدیو نمیدونم کی میزارم.ولی میزارم.
«لایک،کامنت،فالو»
۱۴.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.