بزن باران درین بستر که همراه تو می بارم

بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم
میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم

بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم

برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم

نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم

نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم

بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم

شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم
درین بارانِ بی پایان به سوگِ عشق ... می بارم ! 
دیدگاه ها (۳)

ﻳﻜﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ...ﺩﻡ ﻧﺰﺩﻡ !ﻳﻜﻲ ﺻﺪﺍﻗﺘﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳ...

... سکــــــــوت کــــن !فرقـــــــــے نمـــــــےکـــــــَند...

با چشم هایت حرف دارممی خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگوی...

نمی خواهم به جز من دوستدار دیگری باشیبرای لحظه ای حتی به فکر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط