داستانک از کجا آب می خورد
از کجا آب می خورد
- دوباره که این یه مشت کاغذ رو برداشتی و راه افتادی! خسته نشدی ازین مطب به اون بیمارستان؟
آسمانِ چشمانش، نم باران گرفت. با بغض غریبی گفت: چه کار کنم احمدآقا؟ بچم یه هفته اس نتونسته چیزی بخوره. حرف نمی زنه. زبونش زخمه. می ترسم...
حالا دیگر نم نم نبود، ناودانی از باران روی گونه های سمانه خانم جاری شد. نگذاشت حرفش تمام شود.
همینطور که چادرش را جلوی آینه مرتب می کرد و اشک های چشمانش را پاک، ادامه داد: میگن این دکتر خیلی باسواده. هفته ای یه بار میاد اینجا. توکل بر خدا إن شاءالله جواب بگیریم. قبل ازین که برم دکتر، یه سر می رم امامزاده. نذر می کنم پسرمون خوب شد، یه گوسفند قربونی و بین فقرا تقسیم کنیم. این را گفت و در را بست.
امامزاده مثل همه صبح ها، خلوت بود و روح انگیز. چند نفر بیشتر نبودند. سمانه خانم آرام و متین قدم برمی داشت. همان جا در صحن امامزاده روی فرش نزدیک حوض نشست. تو حال و هوای خودش بود که صدایی خلوتش را بهم زد:سلام حاج خانم.
- ای وای! سلام حاج آقا. ببخشید، متوجه نشدم.
- حسابی با امامزاده خلوت کرده بودید. ببخشید، بچه ها می خوان حیاط رو آب و جارو کنن. لطفا اگه ممکنه برین داخل.
- چشم حاج آقا. ببخشید همین الان.
- خدا خیرتون بده. راستی احمدآقا خوبن إن شاءالله؟
-احمدآقا که خوبن. اما چی بگم حاج آقا. یه هفته ایه پسرم زبونش زخم شده. نه می تونه درست حرف بزنه، نه می تونه چیزی بخوره. خیلی دکتر دوا کردیم. فایده نداره. الانم دارم میرم این آزمایشا رو نشون یه دکتر دیگه بدم. گفتم قبلش بیام یه توسلی هم به این آقا بکنم. إن شاءالله جواب بگیریم.
حاج آقا نگاهش را به فواره وسط حوض دوخته بود. با تسبیحش آرام ذکر می گفت. بعد از تمام شدن حرف های سمانه خانم گفت: عجب! همین آقا حمید خودمون دیگه درسته؟!!
سمانه خانم درحالی که با گوشه چادرش چشمان خیسش را خشک می کرد جواب داد: بله حاج آقا. حمید.
- نمی دونم شما و احمدآقا به این دسته گلی چرا این پسر یه کم جاده خاکی می ره. حیفه واقعا!
سمانه خانم سرش را انداخت پایین و با مهربانی مادرانه اش گفت: نه حاج آقا. جوونن دیگه. بچم دلش پاکه. حالا یه وقتایی صداش رو بلند می کنه و حرف نامربوط می زنه ولی...
حاج آقا اجازه نداد حرفش تمام شود. گفت: امان از شما مادرا. یه سؤال می کنم حقیقتش رو بگین. تو این مدت از دستش ناراحت نشده بودید؟ حرفی نزد شما ناراحت بشین!
سمانه خانم که انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید، چادرش را باز کرد و دوباره محکم تر گرفت و گفت: جوونن دیگه حاج آقا. حالا یه چیزی گفت. منم راستشو بخواین دلم شکست. ولی خوب چکار کنم پاره تنمه .... کمی مِن مِن کرد و ادامه داد: اون هفته اومد خونه خیلی عصبانی بود، گفتم برو نون بگیر، چندتا حرف نامربوط بهم زد. منم خیلی دلم شکست و گفتم: إن شاءالله مار زبونت رو بزنه که اینقدر قلبم رو خنجر نزنی!!
حاجی که سرش را تکان تکان می داد ، گفت: حاج خانم نمی خواد بری دکتر. بی خود خودت رو اسیر این دکتر اون دکتر نکن. بگو توبه کنه و دل شما رو به دست بیاره. خدا خودش شفا می ده. بی احترامی به پدر و مادر و شکستن دلشون کم جرمی نیست.
سمانه خانم انگار سطل آب سردی ریخته باشند روی تنش. بی اختیار نشست. تازه فهمیده بود درد پسرش از کجا آب می خورد.
#احترام_والدین
#ارتباط_با_والدین
#داستان
🆔 @tanha_rahe_narafte
- دوباره که این یه مشت کاغذ رو برداشتی و راه افتادی! خسته نشدی ازین مطب به اون بیمارستان؟
آسمانِ چشمانش، نم باران گرفت. با بغض غریبی گفت: چه کار کنم احمدآقا؟ بچم یه هفته اس نتونسته چیزی بخوره. حرف نمی زنه. زبونش زخمه. می ترسم...
حالا دیگر نم نم نبود، ناودانی از باران روی گونه های سمانه خانم جاری شد. نگذاشت حرفش تمام شود.
همینطور که چادرش را جلوی آینه مرتب می کرد و اشک های چشمانش را پاک، ادامه داد: میگن این دکتر خیلی باسواده. هفته ای یه بار میاد اینجا. توکل بر خدا إن شاءالله جواب بگیریم. قبل ازین که برم دکتر، یه سر می رم امامزاده. نذر می کنم پسرمون خوب شد، یه گوسفند قربونی و بین فقرا تقسیم کنیم. این را گفت و در را بست.
امامزاده مثل همه صبح ها، خلوت بود و روح انگیز. چند نفر بیشتر نبودند. سمانه خانم آرام و متین قدم برمی داشت. همان جا در صحن امامزاده روی فرش نزدیک حوض نشست. تو حال و هوای خودش بود که صدایی خلوتش را بهم زد:سلام حاج خانم.
- ای وای! سلام حاج آقا. ببخشید، متوجه نشدم.
- حسابی با امامزاده خلوت کرده بودید. ببخشید، بچه ها می خوان حیاط رو آب و جارو کنن. لطفا اگه ممکنه برین داخل.
- چشم حاج آقا. ببخشید همین الان.
- خدا خیرتون بده. راستی احمدآقا خوبن إن شاءالله؟
-احمدآقا که خوبن. اما چی بگم حاج آقا. یه هفته ایه پسرم زبونش زخم شده. نه می تونه درست حرف بزنه، نه می تونه چیزی بخوره. خیلی دکتر دوا کردیم. فایده نداره. الانم دارم میرم این آزمایشا رو نشون یه دکتر دیگه بدم. گفتم قبلش بیام یه توسلی هم به این آقا بکنم. إن شاءالله جواب بگیریم.
حاج آقا نگاهش را به فواره وسط حوض دوخته بود. با تسبیحش آرام ذکر می گفت. بعد از تمام شدن حرف های سمانه خانم گفت: عجب! همین آقا حمید خودمون دیگه درسته؟!!
سمانه خانم درحالی که با گوشه چادرش چشمان خیسش را خشک می کرد جواب داد: بله حاج آقا. حمید.
- نمی دونم شما و احمدآقا به این دسته گلی چرا این پسر یه کم جاده خاکی می ره. حیفه واقعا!
سمانه خانم سرش را انداخت پایین و با مهربانی مادرانه اش گفت: نه حاج آقا. جوونن دیگه. بچم دلش پاکه. حالا یه وقتایی صداش رو بلند می کنه و حرف نامربوط می زنه ولی...
حاج آقا اجازه نداد حرفش تمام شود. گفت: امان از شما مادرا. یه سؤال می کنم حقیقتش رو بگین. تو این مدت از دستش ناراحت نشده بودید؟ حرفی نزد شما ناراحت بشین!
سمانه خانم که انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید، چادرش را باز کرد و دوباره محکم تر گرفت و گفت: جوونن دیگه حاج آقا. حالا یه چیزی گفت. منم راستشو بخواین دلم شکست. ولی خوب چکار کنم پاره تنمه .... کمی مِن مِن کرد و ادامه داد: اون هفته اومد خونه خیلی عصبانی بود، گفتم برو نون بگیر، چندتا حرف نامربوط بهم زد. منم خیلی دلم شکست و گفتم: إن شاءالله مار زبونت رو بزنه که اینقدر قلبم رو خنجر نزنی!!
حاجی که سرش را تکان تکان می داد ، گفت: حاج خانم نمی خواد بری دکتر. بی خود خودت رو اسیر این دکتر اون دکتر نکن. بگو توبه کنه و دل شما رو به دست بیاره. خدا خودش شفا می ده. بی احترامی به پدر و مادر و شکستن دلشون کم جرمی نیست.
سمانه خانم انگار سطل آب سردی ریخته باشند روی تنش. بی اختیار نشست. تازه فهمیده بود درد پسرش از کجا آب می خورد.
#احترام_والدین
#ارتباط_با_والدین
#داستان
🆔 @tanha_rahe_narafte
۵.۴k
۰۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.