او استکان چایی خود را نخورد و رفت

او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت

گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت

گفتم که صد شمار بمان تا ببینمت
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت

گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!
در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت

یعنی به قدر چای هم ارزش...؟ نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
دیدگاه ها (۳)

تا اطلاع ثانوی از عشق دم بزنلطفا بدون فاصله با من قدم بزنگاه...

.شده تقدیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟ سالها گیرِ کسی باشی و قسمت...

نیستی ومن میان این همه عادتبه دنبال اتفاق " توام "...

اینستاگرام:zahra.es565خدایا !!راهی نمیبینم ! آینده پنهان است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط